به ساعت که نگاه می کنم چشمک دزدانه ثانیه شمار را می بینم که طعنه وار، ساعت شمار را مورد خطاب قرار می دهد و طنازانه حول محور می لغزد و گویی تانگویی راه انداخته با عشق چندین ساله اش. اما من از آن چشمک تعجب می کنم! چون اگر قرار بر طعنه زدن باشد که دقیقه شمار حق به جانب تر است.
***
به ساعت که نگاه می کنم دقیقه برایم مهم است نه ثانیه و حتی ساعت. شاید به این خاطر که دلمرده شده ام از دیدن یک ساعته ی ساعت و سرعت سرسام آور ثانیه.
***
او نیز از دقیقه با من می گوید، "چند دقیقه بیشتر نمی تونم باهات حرف بزنم، آخه..." پس باید قبول کنم که دقیقه مهمتر از آن دوتای دیگر است.
***
نمی توانم حتی یک دقیقه او را تحمل کنم، حتی تحمل خودم را هم ندارم، همین است که دیگر نه من با اویم نه او با من.
***
باید به جایی پناه ببرم... زیر پتو چطور است؟! رفتن به حمام بهتر نیست؟! شوخیه شبانه دیگر چه کوفتی هست؟! این آوار غم است و حیرانی که بر سر من خراب شده، پس دیگر چه جای شوخی می ماند؟!
***
پ.ن بی ربط اولی:
اولین رمان کوندرا شوخی بود...
اولین رمانی که من از کوندرا خوندم، شوخی بود...
اولین پست من در شوخی های شبانه با شوخی کوندرا عجین شد...
عجب!
اما تیر ماهی بود ک صنم من به دنیا آمد
تیر را دوست دارم با همه ی تلخی هایش:)
فروردین باران، اردیبهشت باران، خرداد باران، تیرباران.... و جنازه ای افتاد.