یه چند روزی احتمالا نباشم، زیاد مطمئن نیستم که چند روز طول می کشه این غیبتِ موجه ام ولی به هرحال نیستم. هرچند بودن یا نبودنِ یکی مثِ من می تونه وبلاگستان رو از این منجلابی که الآن درش گیر کرده نجات بده، اما قول نمیدم که تا ابد این اصلاحات ادامه داشته باشه.
پ.ن: امروز تا آخرِ وقت هستم، شایدم فردا هم باشم، اما حتما حتما پس فردایی در کار نیست .
می تونم روزهای متوالی بشینم و هر روز بیشتر از چندین بار به " نی نامه"ی مولانا با صدای شجریان گوش بدم و هر بارم که گوش می دم ناخودآگاه چشمامو ببندم و برم توی یک خلسه ی روحانی*.
حمیرا روی " استیج" داره می خونه و من هم تو حال وهوای این که ای خدا بزن پسِ گردنِ" ضعیفه ای" چیزی مارو خیلی " اسپشیال" دعوت کنه به این دریا کنار ببینم به امید خدا فحشا بیداد میکنه یا نعوذ بالله نه!؟ اما غافل از اینکه " کانکشنِ" من با "حی لایموت" چند صباحیست دچار خسران شده و آنچه که نباید روی دهد روی داد... غول تشنی رفیقمون بود که سالِ اول، هم اتاق که چه عرض کنم، هم آغورمان بود و از محسناتش هرچی بگم دروغ گفتم و گناهی به خیلِ عظیم گناهانِ خودم افزوده ام. خلاصه جنابِ مستطابِ گرام ما را دعوت نموده به دریا کنار برای " پرزنتیشن" و قس علی هذا... ما هم از خدا خواسته دعوت را لبیک گفته و مقدار متنابهی پیاده روی و یک "کورس" تاکسی را سوار شده و به "کعبه ی آمال" که همانا دریا کنار بود رسیدیم.
ولی ای داد بیداد... اینجا امنیتی تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم، کارتِ ویلا می خواستن و رفیقِ شفیقمان هم دست از پا درازتر گفت ندارم و زنگ میزنم که از تو یکی از بچه ها بیاد و ما را به یُمنِ وجودِ ایشان به داخل راه بدهند. من هم که اینجور وقتا " ژنِ " بچه زرنگیم گُل می کند بدونِ مشورت و طی یک عملیاتِ ایذایی و با زدنِ یک " پا تک" به طور معجزه آسایی از آنطرفِ درِ ورودی سر در آوردم و با پرروییه هرچه تمامتر به دوستم گفتم که چرا وایسادی؟! و هم زمان که این کلمات داشت از زبانم ادا می شد، با اعتماد به نفسی فراوان، رو به میر غضبان (شما بخوانید نگهبان) نمودم و با لحنی که فقط از یک " دون ژوان" قابلیتِ ساطع شدن داره، گفتم:" آقا مهمانِ بنده هستند" و با همین کار دوستمان را در شوکی بس عظیم فرو برده و آن گونیه سیب زمینی (منظور همان دوستمان هست) را کشان کشان به داخل کشانیدم.
به هر حال این اوضاعی است که می بینید و تفسیر لازم ندارد. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد و لیکن این آخرین حربه من است تا اقلا توی دلشان نگویند فلانی خوب خر بود!
صادق هدایت
در تورات آمده است که "انسان طبعا ً دروغگو است"*. نمیدانم این را به حسابِ جایزالخطا دانستن انسان بگذارم یا خیر؟! اگر نگوییم در همه ی فرهنگ ها، می توان گفت به طور قطع در بیشتر فرهنگ ها دروغ گفتن امرِ نکوهیده ای است. ولی چیزی که برایم مشهود است عصاگونه بودنِ دروغ هایی است که در مواقعِ حساس می گوییم. به نوعی به دادِ انسان می رسد انگار. غیر اخلاقی بودنش بماند به کنار، دوای دردی است که می توان ریشه ی آن را در اخلاقِ دیگرانی که ما هم جزو آنان هستیم جستجو کرد. همه به هم دروغ می گوییم تا باشد که رستگار شویم!
اما از دروغ های بزرگ که بگذریم این دروغ های کوچکند که چون زیاد اهمیتی ندارند راحت به زبان آورده می شوند، اینها دیگر خُره ی روان هستند به نظرم، چون در خفا دارند از داخل نابودمان می کنند ولی با علم ِ به این باز دروغپردازی هایمان حد و حصر ندارند...
* عبارت لاتینی این جمله که مشهور است در عنوان به کار برده شده.