می تونم روزهای متوالی بشینم و هر روز بیشتر از چندین بار به " نی نامه"ی مولانا با صدای شجریان گوش بدم و هر بارم که گوش می دم ناخودآگاه چشمامو ببندم و برم توی یک خلسه ی روحانی*.
حمیرا روی " استیج" داره می خونه و من هم تو حال وهوای این که ای خدا بزن پسِ گردنِ" ضعیفه ای" چیزی مارو خیلی " اسپشیال" دعوت کنه به این دریا کنار ببینم به امید خدا فحشا بیداد میکنه یا نعوذ بالله نه!؟ اما غافل از اینکه " کانکشنِ" من با "حی لایموت" چند صباحیست دچار خسران شده و آنچه که نباید روی دهد روی داد... غول تشنی رفیقمون بود که سالِ اول، هم اتاق که چه عرض کنم، هم آغورمان بود و از محسناتش هرچی بگم دروغ گفتم و گناهی به خیلِ عظیم گناهانِ خودم افزوده ام. خلاصه جنابِ مستطابِ گرام ما را دعوت نموده به دریا کنار برای " پرزنتیشن" و قس علی هذا... ما هم از خدا خواسته دعوت را لبیک گفته و مقدار متنابهی پیاده روی و یک "کورس" تاکسی را سوار شده و به "کعبه ی آمال" که همانا دریا کنار بود رسیدیم.
ولی ای داد بیداد... اینجا امنیتی تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم، کارتِ ویلا می خواستن و رفیقِ شفیقمان هم دست از پا درازتر گفت ندارم و زنگ میزنم که از تو یکی از بچه ها بیاد و ما را به یُمنِ وجودِ ایشان به داخل راه بدهند. من هم که اینجور وقتا " ژنِ " بچه زرنگیم گُل می کند بدونِ مشورت و طی یک عملیاتِ ایذایی و با زدنِ یک " پا تک" به طور معجزه آسایی از آنطرفِ درِ ورودی سر در آوردم و با پرروییه هرچه تمامتر به دوستم گفتم که چرا وایسادی؟! و هم زمان که این کلمات داشت از زبانم ادا می شد، با اعتماد به نفسی فراوان، رو به میر غضبان (شما بخوانید نگهبان) نمودم و با لحنی که فقط از یک " دون ژوان" قابلیتِ ساطع شدن داره، گفتم:" آقا مهمانِ بنده هستند" و با همین کار دوستمان را در شوکی بس عظیم فرو برده و آن گونیه سیب زمینی (منظور همان دوستمان هست) را کشان کشان به داخل کشانیدم.
به هر حال این اوضاعی است که می بینید و تفسیر لازم ندارد. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد و لیکن این آخرین حربه من است تا اقلا توی دلشان نگویند فلانی خوب خر بود!
صادق هدایت
در تورات آمده است که "انسان طبعا ً دروغگو است"*. نمیدانم این را به حسابِ جایزالخطا دانستن انسان بگذارم یا خیر؟! اگر نگوییم در همه ی فرهنگ ها، می توان گفت به طور قطع در بیشتر فرهنگ ها دروغ گفتن امرِ نکوهیده ای است. ولی چیزی که برایم مشهود است عصاگونه بودنِ دروغ هایی است که در مواقعِ حساس می گوییم. به نوعی به دادِ انسان می رسد انگار. غیر اخلاقی بودنش بماند به کنار، دوای دردی است که می توان ریشه ی آن را در اخلاقِ دیگرانی که ما هم جزو آنان هستیم جستجو کرد. همه به هم دروغ می گوییم تا باشد که رستگار شویم!
اما از دروغ های بزرگ که بگذریم این دروغ های کوچکند که چون زیاد اهمیتی ندارند راحت به زبان آورده می شوند، اینها دیگر خُره ی روان هستند به نظرم، چون در خفا دارند از داخل نابودمان می کنند ولی با علم ِ به این باز دروغپردازی هایمان حد و حصر ندارند...
* عبارت لاتینی این جمله که مشهور است در عنوان به کار برده شده.
هرچی چرت و پرت میگم و هرچی خزعبلات می نویسم انگاری که یه مُسَکّن موضعی خوردم و بعدش دوباره باز می بینم همونی هستم که بودم و گشایشی تو حالم ایجاد نمیشه.
همینکه شما خوشید ما را بس...
" گویند که دوزخی بوَد عاشق و مست"*
تا اینجای کار من رو بچه ی نافِ بهشت بدونید...
امروز عصر داشتم بازیه المپیکیه "سرنا ویلیامز" و "ماریا شاراپووا" رو زنده نگاه می کردم که ببینیم چند چندی هستن اینا! متاسفانه یا شایدم خوشبختانه ویلیامز بازی رو مقتدرانه بُرد و شاراپووا دست از پا درازتر رفت.
اما نکته ی اصلی اینه که ماشاالله به این خانوم شاراپووا D: می خوام یه کمپین اینترنتی-وبلاگی راه بندازم و ببینم شما دوستای خوب توو فامیل و آشناهاتون ندارین کسی مثِ ایشونو که مارو بهشون معرفی کنید یا چه میدونم اوشونو به ما معرفی کنید؟! اگه خودتونم این چنین با کیفیت هستین قابلِ قبولِ. و خواهشی که دارم اینه که چون تعداد نفراتِ انتخاب شده صرفا یکی دو تا بیشتر نیست هرچه زودتر اقدام کنید.
با تشکر، کمپینِ"دنبالِ یکی مثِ شاراپووا گشتن برای دوستی، نه ازدواج، با شوخِ شب".
ظروف زمانی و مکانی را می شناسم ولی سعی می کنم که مقهورشان نشوم. این را گفتم که بگم فرهنگ ها برآمده از یک سری قراردادهای نوشته و نانوشته هستند که در زمان و مکان خاص، می توانند معنایی متفاوت از قبل داشته باشند و یا دستخوش تغییر و دگرگونی شوند و این به نظرِ من یعنی تحرک اجتماعی، یعنی سیال بودن اندیشه و درجا نزدن. یکی از این فرهنگ های حاکم رابطه ی بین دوجنس مکمل و نه مخالف است که همیشه انتظار می رود پسر پیشدستی کند برای ابراز علاقه و بنیان نهادن یک ارتباط. این فقط و فقط مختصِ جامعه ی ما نیست و میشه گفت در اکثر قریب به اتفاق جوامع دیگه همینجوریه. اما من به شخصه اعتقادم این است که اگر می خواهیم نابرابری ها را کم کنیم باید از همچین چیزای هم براحتی نگذریم و درصدد اصلاحش ( این نظر کاملا شخصیه و امکان داره که یکی از شما این را به هیچ وجه اصلاح نداند) بر بیایم.
شاید شما بگید که اگه دختری بره و پیشنهاد بده در آینده کم ارزشتر جلوه می کنه پیش پسر. من باید بهتون بگم که این کاملا درسته اما در یک بازه ی فکری، اونم اینکه هم پسر و هم دختر خودشونو به این اعتقاد کاملا پایبند کرده باشند که حتما اینجوریه، وگرنه اگه ما بیاییم و این طرز تفکرو تغییر بدیم دیگه تصوراتمون به این سمت و سو نمیره. من خیلی وقت پیش از خودم شروع کردم و سعی در نهادینه کردن این فکردر نهادم کردم واز پیش دستی کردن یک دختر در ابراز علاقه به پسرِ موردِ پسندش به قضاوت که نمیشینم هیچ، بلکه دید مثبتی به این قضیه دارم. گفتن این حرف از طرفِ منِ مذکرشاید راحت به نظر بیاد ولی اگه شما شاهد بحث ها و گاه جدل های من با همجنسانم در این باره می بودید چنین قضاوت نمی کردید! چون حرفی است خلاف ِ جریانِ تثبیت شده.
در چند سال گذشته تاکید مقامات اصلی کشور به نادیده گرفتن سیاست کنترل جمعیت از طرف مردم بوده و در این چند روز و بعد از اعلام نتایج سرشماری سال 1390، این تاکیدات جنبه ی جدی تری به خودش گرفته. این که کشوری با وسعت و ثروتمند از لحاظ منابع طبیعی چون ایران می تواند جوابگوی جمعیتی بیشتر از این تعداد جمعیتی که هست می باشد، تا حد زیادی نمی توان شک کرد ولی آیا قضیه ای به این مهمی و بنابه شناختی که ما از توانایی های مدیریتی و اقتصادی خودمان داریم آیا الآن موضوعیت دارد یا خیر؟!
بحران اقتصادی در اروپا و آمریکا بیداد می کند، خدایا به دادشان برس.
پ.ن: شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست/ مملکت رفته ز دست (خود حدیث مفصل خوان از این مجمل)
پوست اندازی هایم دارند به مراحل جدید تری و البته جدی تری می رسند.
پ.ن: احساساتم ملغمه ای شده اند از سرکشی، ترس، دوگانگی، اجتناب، گناه، توهم، نیاز شدید برآورده نشده و ...
اسلاوی ژیژک توی یکی از مقالاتش در مورد دیدگاه اسلام به "امرِ جنسی" میپردازه و کلام رو با یک حدیث به گمانم نبوی شروع میکنه که مضمون حدیث گویا این است:
"وقتی دو نامحرم در یک اتاق بسته با هم خلوت کنند، نفر سوم شیطان است" یعنی بودن در یک محیط بسته برای دو مسلمان ناهمجنس مستلزم به وجود آمدنِ یک "اتفاقِ جنسی " است. وقتی بیشتر واکاوی میکنه، میگه به جای توصیه بر تقوا و رعایت حق و حقوق در آن لحظه و یا امر به پاکدامنی حتی در آن شرایط، دارد به فرد مسلمان این را القا می کند که بودن شما با نا محرم یعنی لغزش و ارتکاب زنا. یعنی یک فرد مسلمان در آن لحظه اولین و بدیهی ترین چیزی که به ذهنش خطور می کند یک "اتفاق جنسی" است و بس.
نمیدونم شما هم این وضعیت رو تجربه کردین که نه چیزی برای گفتن دارین نه برای نوشتن اما می خواین "حضور" داشته باشین؟! الآن من تو یه همچین وضعیتی هستم، یه خلا شاید، یا تهی بودن از هر چیزی!
خیلی وقتا این بیت از مولانا لقلقه ی زبونم، آهنگشو دوست دارم، فکرِ پشت شو می پسندم انگار، باهاش می تونم تا نا کجا آباد برم و برگردم:
خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بــِنماند هیچش الّا هَوَس ِ قمار دیگر
من اگر پیامبر بودم، رسالتم شادمانی بود. بشارتم آزادی
و معجزه ام خنداندن. نه از جهنمی می ترساندم نه
به بهشتی وعده می دادم... تنها می آموختم
مهربانی را؛ اندیشیدن را و "انسان" بودن را.
از smsهای واقع در inboxام برایتان نوشتم! تا از حسِ خوبی که بعد از خواندنش به من دست داد شما را هم سهیم کنم.
عنوان را از کتاب جیبی گرفتم که در قفسه ی کتابخونه داره خاک می خوره و از جبران خلیل جبرانِ.
برای تغییر در حال و هوای خودم و لیست کردن چیزایی که خودم دوست دارم برای فهرست بندی کردن ذهن خودم (این همه خودم خودم گفتنمو نذارید به پای خودمحور بودنم!) کارایی که معمولا دوست دارم انجام بدم رو اینجا می گم:
پ.ن: شاید خیلی از شما رمان صد سال تنهایی اثر مارکز رو خونده باشین، با اون همه اسامی خاص و ارتباط های مختلف و زیاد که آدم رو سر در گم میکنه گاهی... امروز تو خبرا اومد که برادر گابریل گارسیا مارکز تایید کرده که مارکز دچار زوال عقل شده. یه جوری شدم، همین!
افتخار کردن به یک چیز وقتی معنا و مفهوم پیدا می کند که من به عنوان یک شخص و عامل موثر در کسب اون افتخار تاثیر داشته باشم( عکس این قضیه هم برای تنفر صادق است)، به همین خاطر هیچ وقت سعی نمی کنم به عوامل اجباری زندگیم از قبیل زبان، ملیت، رنگ مو و پوست افتخار کنم و یا بالعکس متنفر باشم.