شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

آدم بیخود.

آدم بیخودیم! اینو از روی نا امیدی یا کمبودِ عزتِ نفس و ... نگفتم. اینو گفتم که بدونم دارم چیکار می کنم و البته چیکارا کردم. شما به حسابِ طرحِ مشکلی و مسئله ای بدونید که من دارم. ظاهرا طرحِ مشکل و به زبانِ دیگه شناساییه نوع درد و مرض، شروعِ فرآیندِ درمانِ، به همین خاطر گفتمش که بهتر از شما، خودم بدونم که چیم و کیم؟!

این موضوع خیلی از اوقات ذهنمو مشغول می کنه، می شینم و در موردش، هم فکر می کنم، هم تا جایی که بهش مربوط بشه مطالعه می کنم... دیروز یه نیم ساعتی نشستم و مقدمه ی 20 صفحه ای کتابِ " چرا عقب مانده ایم؟!" از آقای محمد علی ایزدی رو خوندم. بعدِ همین اندک ورق زدن، یه چیزایی برام تداعی شد، از بحث ها و تعامل های روزمره که سرِ کلاسا با اساتید و دانشجوها و گاها با افرادی دیگه داشتم. در موردِ بودنِ آدم ها در سیستم و نحوه ی رشد و بالندگی و یا بالعکس، تنزل و عقب افتادگی در جوامع و محیط های مختلف. می خواستم در این مورد قلم فرسایی کنم (واژه ی " قلم فرسایی" خیلی پرطمطراق و روشن فکرانه است، از خدا پنهون نیس، از شما هم بذار پنهون نمونه که به هیچ وجه برای من این واژه صدق نمیکنه و بلکه واژه ی " بلغور" کردن مناسبِ حالِ من و گفته هامه!) ولی وقتی یه خورده خودمو از دور نگاه کردم و دیدم اون دماغِ فیلی که من فکر می کنم ازش افتادم، دماغِ فیل نیست بلکه لولهِ پلیکای منتهی به ... ( برای سرگرمیه هرچه بیشتر، شما حدس بزنید که منتهی به چی؟! از نفراتِ برتر و به قید قرعه جوایزی گرفته می شود) است، به خودم نهیب زدم که بشین سرِ جات که تو هنوز " اندر خمِ یک کوچه ای" و اونوقت " پُزِ عالیت" داره گوشِ فلک رو کر میکنه. به نظرم، " عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی" ... خداوکیلی سخته از اینی که الآن هستم یه آدمِ درست حسابی در آورد ولی سعیمو می کنم، البته باید امید هم داشت چون " آدمی زنده است به امید" .

..........................

در همین کتابی که ذکرش رفت قصیده ای دیدم تحتِ عنوانِ (زهرخند یا اندرز سوختگان) از " فریدون تولّلی" که جسته گریخته چند بیتشو اینجا می نویسم که بدونیم نسبت به چهل و اندی سال قبل، تفاوتی که نکردیم هیچ، بلکه... :

تلقین قول سعدی فرزانه حیلتی است / تا جاودانه بسته آن شش درت کنند
نابرده رنج گنج میسر شود عزیز / رو دیده باز کن که چه در کشورت کنند
و یا:
رو قهرمانِ وزنه شو ار کامت آرزوست / تا خارِ چشم مردم دانشورت کنند

بشنو از نی...

می تونم روزهای متوالی بشینم و هر روز بیشتر از چندین بار به " نی نامه"ی مولانا با صدای شجریان گوش بدم و هر بارم که گوش می دم ناخودآگاه چشمامو ببندم و برم توی یک خلسه ی روحانی*.

* مجبور شدم از این کلمه استفاده کنم وگرنه زیاد به این تقسیم بندی ها ی "روحانی" "جسمانی" معتقد نیستم!

بیا بریم دریا کنار...

حمیرا روی " استیج" داره می خونه و من هم تو حال وهوای این که ای خدا بزن پسِ گردنِ" ضعیفه ای" چیزی مارو خیلی " اسپشیال" دعوت کنه به این دریا کنار ببینم به امید خدا فحشا بیداد میکنه یا نعوذ بالله نه!؟ اما غافل از اینکه " کانکشنِ" من با "حی لایموت" چند صباحیست دچار خسران شده و آنچه که نباید روی دهد روی داد... غول تشنی رفیقمون بود که سالِ اول، هم اتاق که چه عرض کنم، هم آغورمان بود و از محسناتش هرچی بگم دروغ گفتم و گناهی به خیلِ عظیم گناهانِ خودم افزوده ام. خلاصه جنابِ مستطابِ گرام ما را دعوت نموده به دریا کنار برای " پرزنتیشن" و قس علی هذا... ما هم از خدا خواسته دعوت را لبیک گفته و مقدار متنابهی پیاده روی و یک "کورس" تاکسی را سوار شده و به "کعبه ی آمال" که همانا دریا کنار بود رسیدیم.

ولی ای داد بیداد... اینجا امنیتی تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم، کارتِ ویلا می خواستن و رفیقِ شفیقمان هم دست از پا درازتر گفت ندارم و زنگ میزنم که از تو یکی از بچه ها بیاد و ما را به یُمنِ وجودِ ایشان به داخل راه بدهند. من هم که اینجور وقتا " ژنِ " بچه زرنگیم گُل می کند بدونِ مشورت و طی یک عملیاتِ ایذایی و با زدنِ یک " پا تک" به طور معجزه آسایی از آنطرفِ درِ ورودی سر در آوردم و با پرروییه هرچه تمامتر به دوستم گفتم که چرا وایسادی؟! و هم زمان که این کلمات داشت از زبانم ادا می شد، با اعتماد به نفسی فراوان، رو به میر غضبان (شما بخوانید نگهبان) نمودم و با لحنی که فقط از یک " دون ژوان" قابلیتِ ساطع شدن داره، گفتم:" آقا مهمانِ بنده هستند" و با همین کار دوستمان را در شوکی بس عظیم فرو برده و آن گونیه سیب زمینی (منظور همان دوستمان هست) را کشان کشان به داخل کشانیدم.

ورودِ ما و پا قدمِ ما فرخنده تر از آنی بود که فکرش را می کردم. " آفیسِ" شماره 2یشان لو رفته و سیلِ عظیم پناهجویانِ متواری به آفیسِ ما! آنقدر زیاد بود که دیگر جای سوزن انداختن هم نبود چه برسد به منِ " یالقوز"... خلاصه شب را آغازیدیم و شلوارک به پا، گشتی در آن " فردوس گونه جا " زدیم، وه که چه جایی بود، انگاری که به " بلادِ فرنگ" رفته (البته به حمدالله با دُزِ کمترِ فحشا و فقرِ فرهنگی) و خود غافل بوده ایم. گشتی زدیم و نظاره گر ویلا هایی بودم با معماری و " ویوو"یی فوق العاده که قبلا فقط در "بوورلی هیلز"، آن هم در فیلم های 18+ ( برای تنویر افکارِ عمومی باید عرض کنم که من لمسِ نا محرم اگرچه سهوا و به دور از عمد هم بوده باشد را 18+ می دانم) دیده بودم. دخترکانی دیدم ورزشکار و دوچرخه سوار که کسی را هم در " ترْکِ" خود سوار نمی کردند گویی، "لیدیی" دیدم که با سگِ محترمشان در کمالِ آرامش و آن هم ساعت 2 نصفه شب مشغولِ پیاده رویی بودند و می دیدم که زیر چشمی به پاچه های من نگاه می کرد و می توانستم حدس بزنم که در دل می گوید این خرس ِ بزرگِ پشمالو چقد شبیه آدمیزاد است! قر دادنهایی متناوب و بدونِ وقفه را در ساحل شاهد بودم که آهِ از نهادِ هر انقلابیی( انقلابیونی همانند دکتر " چگوارا") بر می آورد چه برسد به منِ سراپا تقصیر.
القصه، شب را با رگ هایی اشباع شده از " آدرنالین" و در حالی که روی هم رفته " ربعِ" ساعت چشم بر هم ننهادیم سپری کردیم و صبح ِ الاطلوع مراسمِ پر فیضِ " پرزنتیشن" را به جا آورده و نه من " مقبولِ" دوستان واقع شدم و نه آن ها " موثوقِ" من گشتند و این خود بهانه ایی شد که بعد از چند ساعتی "وردِ" نخود نخود هرکه رَوَد خانه ی خود را بخوانیم و من به "خوابگاه نامی" که تختمان در کنجی در آن منتظرِ نزولِ اجلالِ ما بود تا "همخوابگیمان" را دوباره از سر بگیریم، تشریف بردم و آن ها هم رفتند "سی " کارِ خودشان.
..............................................
بی حال نوشت: دلِ خوش سیری چند؟!

تنها

به سراغِ من اگر میایی
نرم و آهسته " نیا"
تا تَرک بردارد "چُدَنِ" تنهایی من...

نمیدانم چه حکمتی داشته است که " تن + ها " که بیانگرِ در هم لولیدنِ دو تن و یا بیشتر است اینچنین بارِ منفی به خود گرفته؟!

به سراغ زنان که می روید تازیانه را فراموش نکنید


* ... فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِّلْغَیْبِ بِمَا حَفِظَ اللّهُ وَاللاَّتِی تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَکُمْ فَلاَ تَبْغُواْ عَلَیْهِنَّ سَبِیلاً إِنَّ اللّهَ کَانَ عَلِیّاً کَبِیراً * ترجمه: ... پس زنـان صالح آنـانی هستند که فـرمانبردار بوده و اسرار را نگاه می‌دارند؛ چرا که خداوند بـه حفظ دستور داده است‌. و زنانی که ا‌زسرکشی و سرپپچی ایشان بـیم دارید، پند و اندرزشان دهید و از همبستری با آنان خودداری کنید و بستر خویش را جدا کنید و آنان را بزنید. پس اگر از شما اطاعت کردند راهی برای ایشان نجوئید بیگمان خداوند بلندمرتبه و بزرگ است (نساء/34 ).

برای منِ مرد، دینِ اسلام (البته فکر می کنم این قضیه فقط به دینِ اسلام محدود نمی شود و سایر ادیان ابراهیمی را هم در بر می گیرد) امتیازهای فراوانی هم در این دنیا و هم در دنیای دیگر قائل شده است، مثلا اگر من شهید شوم و یا حتی با مرگِ عادی ولی با ایمان از این دنیا رخت بربندم، 72 حوری برایم آماده است که اتفاقا همگیشان" وَکَوَاعِبَ أَتْرَابًا "* هستند (البته خود این تصویر سازی های جنسی برای توصیف بهشت و محروم بودن مومنان در دنیا، در بسیاری از لحظات، از این لذایذ، محل گفتگو هستند) اما برای زنان این امکانات! و با این وسعت اختیار نشده است.
من به هیچ وجه قصدم ضدیت نیست، ولی واقعا برایم جای سوال است که زنان و دخترانی که به دین اسلام و به تبعِ آن قرآن ایمان دارند در برابر آیه هایی اینچنین چه نظری دارند؟! آیا با دل و جان "سمعنا و اطعنا" گویان قبول می کنند و یا در فکرِ یافتن تفسیرهایی من بابِ میلِ خود هستند؟!

* در تفسیرها این آیه (نباء /32) بدین گونه تفسیر شده است:
 و کواعب). و دختران نوجوان نارپستان. . .
 خترانی که پستانهایشان برآمده و گرد گردیده است.
(أَتْرَابًا). همسالان. همسن و سالان. . .
دخترانی که به سن و سال و زیبائی و جمال تام و تمام رسیدهاند.

....................................................................

عنوان برگرفته از جمله ایست که به نیچه نسبت داده اند.

اخ و تف!


به هر حال این اوضاعی است که می بینید و تفسیر لازم ندارد. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد و لیکن این آخرین حربه من است تا اقلا توی دلشان نگویند فلانی خوب خر بود!

صادق هدایت

از: نامه 27 از: هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورایی
کتاب چشم انداز، پاریس، 1379
( کپی کلمه به کلمه از کتابِ " بوسه در تاریکی" کوشیار پارسی)

گاهی خودمو یه آدمِ ساختار شکن می بینم اما وقتی خوب ریز میشم می بینم که بیشتر ساختار گریزم تا ساختار شکن، با این اوصاف، دلم " یک چیز وقیح مسخره (می خواد) که اخ و تف باشد به روی همه" که بعدها خیلیا که اون بالا بالاها نشستن نگن " فلانی خوب خر بود" !

حسش نیست.

کُُُلهم تعطیلم...

Omnis homo mendax


در تورات آمده است که "انسان طبعا ً دروغگو است"*. نمیدانم این را به حسابِ جایزالخطا دانستن انسان بگذارم یا خیر؟! اگر نگوییم در همه ی فرهنگ ها، می توان گفت به طور قطع در بیشتر فرهنگ ها دروغ گفتن امرِ نکوهیده ای است. ولی چیزی که برایم مشهود است عصاگونه بودنِ دروغ هایی است که در مواقعِ حساس می گوییم. به نوعی به دادِ انسان می رسد انگار. غیر اخلاقی بودنش بماند به کنار، دوای دردی است که می توان ریشه ی آن را در اخلاقِ دیگرانی که ما هم جزو آنان هستیم جستجو کرد. همه به هم دروغ می گوییم تا باشد که رستگار شویم!


اما از دروغ های بزرگ که بگذریم این دروغ های کوچکند که چون زیاد اهمیتی ندارند راحت به زبان آورده می شوند، اینها دیگر خُره ی روان هستند به نظرم، چون در خفا دارند از داخل نابودمان می کنند ولی با علم ِ به این باز دروغپردازی هایمان حد و حصر ندارند...

* عبارت لاتینی این جمله که مشهور است در عنوان به کار برده شده.

نقش خدا در روی دادنِ حوادثِ طبیعی از دیدگاه قرآن

این بحث که حول محورِ دیدگاههای مذهبی و قرآنی است و عاری از دیدگاههای شخصیه رو دو سال پیش با یکی از استادامون که همیشه ی خدا با هم اختلافِ نظر داشتیم انجام گرفت (البته در اینجا اندکی به تفصیل موضوع رو بازتر کرده ام) که علی رغم همه ی دلایلِ نقلی و قرآنی که برای استاد آوردم ایشان فقط با تکیه بر دیدگاهِ خودشان و بدون هیچ گونه دلیلِ متقنی با همان ژستِ همیشگیشان (یه چیزی تو مایه های حالتِ نُچ گفتن!) با حرفای گفته شده مخالف بود و سریع درصدد عوض کردنِ بحث براومدن.
در ادامه ی مطلب به ذکر نکاتی پرداخته ام که مسئله ی خیلی مهمی است برای کسانی که خواهانِ فهمیده شدن دیدگاه قرآن در مورد بلایای طبیعی و نقش خدا در نزولِ این بلایا است و خواندن آن را به دوستانِ عزیز توصیه می کنم و البته باید بدونِ هیچ پیش داوری باید به ادامه ی مطلب بروند و بخوانند و هیچ گونه سعی اولیه و بنابر بک-گراندِ ذهنیه خودشون برای رد یا اثباتِ این گفته ها نکنند!
ادامه مطلب ...

شاید زندگی

سهل گیری و مدارا... شاید زندگی همین باشد!

فریادی از سرِ درماندگی...

هرچی چرت و پرت میگم و هرچی خزعبلات می نویسم انگاری که یه مُسَکّن موضعی خوردم و بعدش دوباره باز می بینم همونی هستم که بودم و گشایشی تو حالم ایجاد نمیشه.

همینکه شما خوشید ما را بس...

در آغوشِ صبا

همیشه ی خدا دوست داشتم (و البته ناگفته نماند که هنوزم دوست دارم) که یه "صبا" نامی می بود و من براش چه چهِ می زدم و می خوندم که:

رشک برم کاش قبا بودمی/ چونکه درآغوشِ "صبا" بودمی

بی کم و کاست!

لعنت...
نه شمعی دارم نه چراغی که در تاریکی روشنش کنم، پس بی خود موعظه نفرمایید، ممنون.

فرارِ بی مغزها

با رفتن ِ من به فرنگستان، دور ِ اولِ فرارِ بی مغزها کلید می خورد.

چند سالی است رفتن نرفتن شده خوره ی مغزم...


بچه ی نافِ بهشت

" گویند که دوزخی بوَد عاشق و مست"*

تا اینجای کار من رو بچه ی نافِ بهشت بدونید...


* قسمتی از یک چکامه ی همای در کنسرت با دوزخیان.

پایانِ تاریخ

فرانسیس فوکویاما، تئوریسین آمریکاییِ ژاپنی الاصل در نظریه معروفش، "پایان تاریخ"، لیبرالیسم را پایانِ تاریخ می داند و معتقد است که لیبرالیسم، برترین (اگر یگانه نخوانیمش) سیستمی است که انسانه را به آمالش می رساند و چراغِ راهِ موفقیت انسان ها در آینده همین لیبرالیسم است و به نوعی با لبیرالیسم است که تاریخ پایان می یابد.
وقتی به گذشته نگاه می کنیم می بینیم پر بیراه هم نیست این نظریه و البته نمیشه گفت بی عیب و نقص است این لیبرالیسم، اما کم عیب و نقص نشان می دهد به نسبت سایرین.

پ.ن: این پست مکالمه ی کوتاهی بود که من با دامادمون بعد از گزارش یک خبرنگار bbc در مورد شیوه های غیر انسانی و ظالمانه ی پرورش قهرمانانِ ورزشی در چین به مناسبتِ المپیک لندن بود داشتم. چین در رقابتِ شدید کسبِ مدال طلا با ایالات متحده آمریکا است، اما به چه قیمتی واقعا؟!

شوخیه وسطای ماه رمضون

امروز عصر داشتم بازیه المپیکیه "سرنا ویلیامز" و "ماریا شاراپووا" رو زنده نگاه می کردم که ببینیم چند چندی هستن اینا! متاسفانه یا شایدم خوشبختانه ویلیامز بازی رو مقتدرانه بُرد و شاراپووا دست از پا درازتر رفت.

اما نکته ی اصلی اینه که ماشاالله به این خانوم شاراپووا D: می خوام یه کمپین اینترنتی-وبلاگی راه بندازم و ببینم شما دوستای خوب توو فامیل و آشناهاتون ندارین کسی مثِ ایشونو که مارو بهشون معرفی کنید یا چه میدونم اوشونو به ما معرفی کنید؟! اگه خودتونم این چنین با کیفیت هستین قابلِ قبولِ. و خواهشی که دارم اینه که چون تعداد نفراتِ انتخاب شده صرفا یکی دو تا بیشتر نیست هرچه زودتر اقدام کنید.

با تشکر، کمپینِ"دنبالِ یکی مثِ شاراپووا گشتن برای دوستی، نه ازدواج، با شوخِ شب".

فقط من بابِ اطلاع و لا غیر!

توو یه کشور که اسم خبر گزاریش "شینهوا"س (شما بخوانید شهین هوا!) ظاهرا مسئولین محلیشون میرن خونه ی مسلمونا و با خوراندن موادِ غذایی به اونا، نمیذارن روزه بگیرن. توو یه کشور دیگه که اسم خبرگزاریش "ایرانا"س (شمام همون ایرنا بخوانید!) مسئولین با انواع قانون و تبصره و ماده الحاقیه کسایی که روزه نمی گیرن رو واردار می کنن که توو انظارِ عمومی روزه دار نشون بدن خودشونو.

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

معمولا در عرصه سیاست منافع است که به هر چیز دیگه ای می چربه و کشورهای حامی سوریه هم در این برهه ی زمانی همینو در نظر دارند اما آقایانِ حامی!، تا الان نزدیک و شایدم بیشتر از بیست هزار نفر کشته شده اند.

بچگیا نوشت: بچه که بودم گاهی سوریه و روسیه رو قاطی می کردم، می بینم که زیادم به خطا نرفتم.

تاریخچه نوشت: روسیه (شوروی) بعد از سال 1917 و روی کار اومدن بلشویک ها و فتل عام مردم و نزدیکان تزار و بعد از حکومت کوتاه مدت لنین و روی کار آمدن استالین ماهیت خونخوار خودشو روشن کرد. وقتی که تروتسکی مخالف سیاست های استالین بود و حکومت اونو به مکزیک تبعید کرد و اونجا هم دست از سرش بر نداشتند و با تبر تکه تکه اش کردند. وقتی که اردوگاههای کار اجباری در سیبری به وجود اومد... بعد از چندین دهه گورباچف سر کار اومد و دست به اصلاحاتی زد و بورس یلتسین دائم الخمرسوار تانک شد و جلوی مجلس وایستاد و تهدید به گلوله باران مجلس (لیاخوف روس یادتونه؟) کرد. بعد از این واقعه نظام کمونیستی شوروی سقوط کرد. بعد از یلتسین نوبت به مامور سابق کا گ ب بود که سر کار بیاد. اینبار پوتین که در سایه اصلاحات اقتصادی اسم و رسمی پیدا کرد تنه به تنه ی نظام های توتالیتر داشت خودشو نشون داد و هشت سال حکومت کرد و بعد 4 سال در سایه و الان دوباره علنا در راس حکومت. آقای پوتین از بازمانده های سرویس مخوف اطلاعاتی شوروی است و حکومت بعث سوریه چه در زمان حافظ اسد و چه الان پسرش بشار اسد هم رفیق گرمابه و گلستان شوروی و روسیه بوده اند و گرفتن جان انسان ها به شرطی که برای بقای حکومت بعثی بشار اسد باشد برایشان اهمیتی ندارد.

بخوانید و بیاندیشد

ظروف زمانی و مکانی را می شناسم ولی سعی می کنم که مقهورشان نشوم. این را گفتم که بگم فرهنگ ها برآمده از یک سری قراردادهای نوشته و نانوشته هستند که در زمان و مکان خاص، می توانند معنایی متفاوت از قبل داشته باشند و یا دستخوش تغییر و دگرگونی شوند و این به نظرِ من یعنی تحرک اجتماعی، یعنی سیال بودن اندیشه و درجا نزدن. یکی از این فرهنگ های حاکم رابطه ی بین دوجنس مکمل و نه مخالف است که همیشه انتظار می رود پسر پیشدستی کند برای ابراز علاقه و بنیان نهادن یک ارتباط. این فقط و فقط مختصِ جامعه ی ما نیست و میشه گفت در اکثر قریب به اتفاق جوامع دیگه همینجوریه. اما من به شخصه اعتقادم این است که اگر می خواهیم نابرابری ها را کم کنیم باید از همچین چیزای هم براحتی نگذریم و درصدد اصلاحش ( این نظر کاملا شخصیه و امکان داره که یکی از شما این را به هیچ وجه اصلاح نداند) بر بیایم.

شاید شما بگید که اگه دختری بره و پیشنهاد بده در آینده کم ارزشتر جلوه می کنه پیش پسر. من باید بهتون بگم که این کاملا درسته اما در یک بازه ی فکری، اونم اینکه هم پسر و هم دختر خودشونو به این اعتقاد کاملا پایبند کرده باشند که حتما اینجوریه، وگرنه اگه ما بیاییم و این طرز تفکرو تغییر بدیم دیگه تصوراتمون به این سمت و سو نمیره. من خیلی وقت پیش از خودم شروع کردم و سعی در نهادینه کردن این فکردر نهادم کردم واز پیش دستی کردن یک دختر در ابراز علاقه به پسرِ موردِ پسندش به قضاوت که نمیشینم هیچ، بلکه دید مثبتی به این قضیه دارم. گفتن این حرف از طرفِ منِ مذکرشاید راحت به نظر بیاد ولی اگه شما شاهد بحث ها و گاه جدل های من با همجنسانم در این باره می بودید چنین قضاوت نمی کردید! چون حرفی است خلاف ِ جریانِ تثبیت شده.



از برای ازدیاد نسل!

در چند سال گذشته تاکید مقامات اصلی کشور به نادیده گرفتن سیاست کنترل جمعیت از طرف مردم بوده و در این چند روز و بعد از اعلام نتایج سرشماری سال 1390، این تاکیدات جنبه ی جدی تری به خودش گرفته. این که کشوری با وسعت و ثروتمند از لحاظ منابع طبیعی چون ایران می تواند جوابگوی جمعیتی بیشتر از این تعداد جمعیتی که هست می باشد، تا حد زیادی نمی توان شک کرد ولی آیا قضیه ای به این مهمی و بنابه شناختی که ما از توانایی های مدیریتی و اقتصادی خودمان داریم آیا الآن موضوعیت دارد یا خیر؟!

شعر، نثر و یا بهتر بگویم متنی که در زیر می آید و من شعر می خوانمش (با عرض پوزش خدمت تمامی شاعران "از دم صبح ازل تا آخر شام ابد" که در گورشان به لرزه وا می دارم) را خیلی وقت پیش غریده (از بس که زمخت است و بی هنری به خرج داده ام) بودم و دوست داشتم که اینجا هم بذارم تا تعداد بیشتری را با خودم در این حالت تهوع که بعد از خواندنش بهم دست میدهد شریک کنم. بخوانید ولی اسراف نکنید:

ده پایین دست ما اسمش بوَد "محمود" آباد / راستی که نفس کشیدن در آن بوَد آزاد
شکر ایزد منان که هر لحظه در آن جا / راست قامتی رعنا بوَد به نام کدخدا
از برای مردم ده او کارها کرده است / چون که خواهی بشمری روزها بگذشته است
فی المثل گویم کارها تا که شکر رب / گفته آید پیش از نزول اسهال و تب
بوَد در آن جا رودخانه ای فراخ چون نیل/ تورها پهن است گویی پی شکار پیل
همچون قامت میم وار یار /بعد از آن تور/ میم ها بگذاشته اند بی شمار (شما بخوانید تـَورم)
شکر خدا که هر لحظه جوانان جویای کار/ رزق می گیرند از این خوان بریده از استعمار
آن یکی توری پهن کرده از برای ماهی/ وآن دگر بنشسته است از گزند مار ماهی
دیگری ویلان و حیران از پی دوست در گلستان است/ دوست هم از سر ناز انگشت گزان است
آوازه این ده حتی برفته است تا ونیز ایلا، اولا (اصلا منظور ونزوئلا نیستا)/ بر وصف بی مثالش کم است گفتن هزار ماشالله
خلاصه، از دیگر ممالک محروسه/ خوش تر نباشد وضعش از ده مشروحه
به خیل اندرش بود طفلی خُرد هرکه او/ امید به خدا دارد، وحده لا اله الا هو
نیست آنان را کاری با فاتح و مفتوح/ زانکه ازدیاد نسل بوَد امری ممدوح
از برای عدد یک، با شش صفر جلو/ کِی کند عاقل خود و زن را وِلو (اینجام اصلا منظور یک میلیونی نیست که رییس جمهور گفت به هر خانواده ای که بچه به دنیا بیارن یک میلیون تومان داده میشه)
زانکه این کار طرحی بوَد روح افزا/ می رساند من و تو و همه را به فضا
هر کسی دارد نگرانی از مستقبل/ از این طرح می کند استقبل (شاید منظور همون استقبال باشه)
چرا که بزرگان می گویند هرم سنی جمعیت/ می رود سمتی که نیست در آن حمیت
مملکت بدین سر سبزی و آبادانی/ مدیریت، بهداشت، تحصیل، باسامانی
حیف نیست همش هفتاد و پنج میلیون (همین چند روز قبل اعلام کردن)/ برو بالا، بکنش شونصد میلیون

رأفت اسلامی

بحران اقتصادی در اروپا و آمریکا بیداد می کند، خدایا به دادشان برس.

پ.ن: شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست/ مملکت رفته ز دست (خود حدیث مفصل خوان از این مجمل)



پوست اندازی

پوست اندازی هایم دارند به مراحل جدید تری و البته جدی تری می رسند.

پ.ن: احساساتم ملغمه ای شده اند از سرکشی، ترس، دوگانگی، اجتناب، گناه، توهم، نیاز شدید برآورده نشده و ... 

قاطی شدن با مرغا!

مرغ هم گرون شده، دیگه قاطی مرغا شدن نمی صرفه.

اتفاقِ جنسی

اسلاوی ژیژک توی یکی از مقالاتش در مورد دیدگاه اسلام به "امرِ جنسی" میپردازه و کلام رو با یک حدیث به گمانم نبوی شروع میکنه که مضمون حدیث گویا این است:

"وقتی دو نامحرم در یک اتاق بسته با هم خلوت کنند، نفر سوم شیطان است" یعنی بودن در یک محیط بسته برای دو مسلمان ناهمجنس مستلزم به وجود آمدنِ یک "اتفاقِ جنسی " است. وقتی بیشتر واکاوی میکنه، میگه به جای توصیه بر تقوا و رعایت حق و حقوق در آن لحظه و یا امر به پاکدامنی حتی در آن شرایط، دارد به فرد مسلمان این را القا می کند که بودن شما با نا محرم یعنی لغزش و ارتکاب زنا. یعنی یک فرد مسلمان در آن لحظه اولین و بدیهی ترین چیزی که به ذهنش خطور می کند یک "اتفاق جنسی" است و بس. 

خُنُک

نمیدونم شما هم این وضعیت رو تجربه کردین که نه چیزی برای گفتن دارین نه برای نوشتن اما می خواین "حضور" داشته باشین؟! الآن من تو یه همچین وضعیتی هستم، یه خلا شاید، یا تهی بودن از هر چیزی!

خیلی وقتا این بیت از مولانا لقلقه ی زبونم، آهنگشو دوست دارم، فکرِ پشت شو می پسندم انگار، باهاش می تونم تا نا کجا آباد برم و برگردم:

خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بــِنماند هیچش الّا هَوَس ِ قمار دیگر

اندوهگین از آنچه حق شده است

وقتی از آنچه که نیاز داری محرومت می کنند، دیگر در واژگان لغت بسیاری از ما به جای واژه اروتیک، تجاوز می نشیند و آنگاه است که دیگر تجاوز حق مسلم ما است و نه چیز دیگر!

پیامبر، دیوانه

من اگر پیامبر بودم، رسالتم شادمانی بود. بشارتم آزادی

و معجزه ام خنداندن. نه از جهنمی می ترساندم نه

 به بهشتی وعده می دادم... تنها می آموختم

مهربانی را؛ اندیشیدن را و "انسان" بودن را.

از smsهای واقع در inboxام برایتان نوشتم! تا از حسِ خوبی که بعد از خواندنش به من دست داد شما را هم سهیم کنم.

عنوان را از کتاب جیبی گرفتم که در قفسه ی کتابخونه داره خاک می خوره و از جبران خلیل جبرانِ.

عنوان ندارد

برای تغییر در حال و هوای خودم و لیست کردن چیزایی که خودم دوست دارم برای فهرست بندی کردن ذهن خودم (این همه خودم خودم گفتنمو نذارید به پای خودمحور بودنم!) کارایی که معمولا دوست دارم انجام بدم رو اینجا می گم:

عکاسی کردن، رمانی که حال و هوای تاریخی(معاصر بیشتر) اجتماعی سیاسی داره رو خوندن، فیلم دیدن، ورزش کردن (به شرطی که یا فوتبال باشه یا دو)، نت گردی، شکلات تلخ خوردن، آشپزی کردن، شبگردی ( اگه دو نفره باشه بهتره اما به شرطها و شروطها) و در نهایت تخمه خوردن.
مطمئنم چیزای دیگه ایم هست ولی به نظرم اینا تاپ ترینشون بودن.

پ.ن: شاید خیلی از شما رمان صد سال تنهایی اثر مارکز رو خونده باشین، با اون همه اسامی خاص و ارتباط های مختلف و زیاد که آدم رو سر در گم میکنه گاهی... امروز تو خبرا اومد که برادر گابریل گارسیا مارکز تایید کرده که مارکز دچار زوال عقل شده. یه جوری شدم، همین!


حماقتی دامنه دار

افتخار کردن به یک چیز وقتی معنا و مفهوم پیدا می کند که من به عنوان یک شخص و عامل موثر در کسب اون افتخار تاثیر داشته باشم( عکس این قضیه هم برای تنفر صادق است)، به همین خاطر هیچ وقت سعی نمی کنم به عوامل اجباری زندگیم از قبیل زبان، ملیت، رنگ مو و پوست افتخار کنم و یا بالعکس متنفر باشم.