شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

(19+) هم (19+)های قدیم!

فیلم های برنارد برتولوچی اکثرا سرشار از روابط جنسی است که با بی پروایی، همه ی زوایای پنهان ِ جسمی مرد و زن و گاهی هم زوایای روحی آن ها را نشان می دهد و فیلم بار معنایی هم دارد و حتی می شود دیدنش را توجیه فلسفی-هنری! هم کرد.

اما جدیدا فیلمی را دانلود کردم با برچسب 19+ و با اسمی در ظاهر فریبنده که نوید یک درام دیدنی را می داد. بازیگران این فیلم فقط و فقط در حال " جفت گیری" بودند و لاغیر! روابط را به صورت کامل و بی پرده نشان می داد و یک " پور*نو*گرافی" به تمام معنا بود.


+ دو فیلم " رویا بین ها" و " آخرین تانگو در پاریس" را از برتولوچی دیده ام و اولی را هم حتی دوست می داشتم...

پ.ن: لینک دانلود بدون فیلطر آن فیلم " جفت گیری " هم پیش من محفوظ است، تا چه کسانی خواهانش باشند ;)


به بهانه ی روزها و شب هایی که همه ی شان، روز و شبِ پدر و مادرند

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین...

گذر عمر فرآیندی مسحور کننده داره.

تو یه سن ِ خاص، این علایق ِ تو هستند که غالبه و ممکنه پدر و مادرت آشکارا قربون صدقه ت هم برن اما وقتی گذر ِ عمر به جاهای دیگه می برتت و سنی ازت میگذره این قضیه برعکس میشه (نه همیشه و نه همه ی موارد) و این بار همه ی تلاش ِ تو اینه که علایق اونا حرف اول و آخرو بزنه و بعدش هم دزدکی تو دلت فداشون می شی.


ریز گــَرد


خوبیش اینه که ریز گردهای درونم هوای اطرافیانم رو مکدر نمی کنه.

خودم به جهنم...


صدور ِ مجوز چاپ ِ رمانِ " زوال کلنل ِ" محمود دولت آبادی توسط ِ شخص ِوزیر ارشاد!


محمود خان ِ دولت آبادی!

 دیگه با این حرکتت دل ِ وزیرو به دست آوردی و مجوز ِ چاپ ِ رمان ِ " زوال کلنل" رو به زبان فارسی گرفتی.

متمایل شدن ِ وزیر به سمت ِ دیگه هم دیدن داره.


عکس نوشت: در حاشیه مراسم تشییع پیکر محمدرضا لطفی. 

از راست به چپ: معاون و برادر رییس جمهور، وزیر ارشاد، محمود دولت آبادی.


کاملاً مستند

ده پانزده سال پیش یکی از فامیل هایمان که ساکن یکی از روستاهای نزدیکِ شهرمان نیز هست، پیرو فرمایشات چند سال بعدِ سران ِ کشور (کلیک کنید)، در امر ِ زاد و ولد بسیار فعال عمل کرده (البته خودش و خانمش با هم، یه دست که صدا نداره!) و بچه ای دیگر را زادند!

یک دختر ِ کاکل زری که گواهی تولد برایش نگرفته بودند و همینجوری برده بودندش! اداره ی ثبت احوال برای گرفتن ِ شناسنامه.

از بد ِ روزگار، جماعت " ثبت چی" گیر داده بودند که تو باید یک نامه ای چیزی از بیمارستانی دکتری مامایی بیاری که ما بدانیم این دختر است یا پسر؟!

این آقای فامیل ِ ما هم قسم به تمام ِ مقدسات رو چاشنی اصرار به راستگویش میکند اما " نرود میخ ِ آهنین در سنگ" ...

خلاصه بعد از کلی اصرار از ایشان و انکار از آقایان و نتیجه نگرفتن، دست به یک عمل ِ بسیار زیرکانه و کاملا مستند می زند و شلوار ِ دختر بچه را پایین می کشد و می گوید این( اشاره به نا کجا آباد ِ دخترک) از هر نامه و گواهیی معتبر تر است و بدین گونه دهان ِ همه را به یک سرویس کامل مهمان و نیز همه را هاج و واج می گذارد و اندکی بعد، فاتحانه شناسنامه را به دست راستش می گیرد و برون می آید.


پ.ن: پلی به گذشته. پنجم مرداد ماه 1391 ( کلیک کنید).

جدال خیر و شر

ساعت 3 بعد از ظهر امروز بود که صدای زنگ آیفون ِ خونه اومد. رفتم دیدم یه خانم میانسال با یه دختر بچه و یه پسر (که از چهره ش می شد فهمید " اختلال سندرم داون" داره) جلوی در هستند و گفتند با پدرم کار دارند.

پدرم اون موقع خواب بود و من گفتم بابام خونه نیست!

بعدش بلافاصله پرسیدم چه کارش دارین؟

زنه جواب داد که اینجا غریبیم و جایی رو هم نداریم بریم و شمارو بهمون معرفی کردند.

نمی خوام دروغمو توجیه کنم اما بنا به خاطر پدر و مادرم، هر وقت و نا وقتی کسایی مثل این خانم و یا کسایی با مشکلات دیگه میان در خونه مون و گاهی من واقعا دلم نمیاد که پدر و مادرم اینقدر اذیت بشند، اونم وقتی که خوابند و بعدش باید 20 تا پله رو برن پایین و ...

کارکرد ذهن ِ آدمی خیلی عجیبه و آدمو به فکر وا می داره. اینو گفتم تا تصمیمی که ذهنم در کسری از ثانیه گرفت رو بگم. یک آن در ذهنم جرقه ی این زده شد که اینا غریبن و تو دروغگو، پس یا باید دروغتو با عافیت طلبی ادامه بدی و روش مُسّر باشی و یا به فکر این "در راه مانده ها" باشی.

به اونا گفتم صبر کنن و رفتم بابامو بیدار کردم ...


خوبه که آدم از کار ِ خطایی که کرده زود پشیمون بشه حتی اگه خطر بی آبرویی تهدیدیش کنه.


رویش ِ مجدد

رویش و روییدن برای خیلی از ماها شاید برابر با نوزایی و تازه تر شدن و در کل امر مثبتی قلمداد بشه. وقتی از رویش حرف می زنیم شاید نا خودآگاه این شعر گلسرخی برایمان تداعی بشه که:

...

گیرم که می کشید

گیرم که می برید

گیرم که می زنید

با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟ 


ببینید این رویش اینجا چقدِ زیباست. آدم حض می کنه همش دچار " رویش" بشه!

اما...

برای من این رویش همیشه مثبت نیست، یعنی اونجایی که باید باشه نیست و اونجایی که نباید باشه، هست.

کـَچلی بد دردیه که شکر خدا من هنوز بهش مبتلا نشدم اما تا کی دَووم بیارم معلوم نیست. فک کنم تا حالا فهمیدین که می خوام چی بگم، نه؟!

مُو لازمه که باشه، اما دیگه نه هر کجا. یا اونقدی باشه که شورشو دَر بیاره. بابا این همه مو رو ریختن جاهای 18+ و جاهای متفرقه دیگر، اون هم " رویش ناگزیراااا" و اونوقت ما باید از بی مُو شدن ِ کـَله بنالیم. هی خرج ِ مو بکنیم و بکاریم و هی منتظر رویشش باشیم.


پ.ن: بازتاب مشکلات " ماهوی" و گاهی سببی، جزء بیشمار وظایف ِ خطیر این جانب می باشد ( محض روشن شدنتون گفتم).


سوء اسهال!


تا حالا دچار سوء تفاهم شدین؟! خیلی بده... از اسهال هم بد تره، چون راهی برای دفع اون همه نگرانی که دچارش شدی و دچارش کردی نیست.


+ خوش حالم که گفتگو رو برای دفعش گذاشتن!

++ خوش حالم که همه چی فقط سوء تفاهم بود و نه واقعیت.


به عمل کار بر آید...

سال 83 و ورود من به دانشگاه مصادف بود با ورود دومین گروه از دانشجویان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آستاراخان روسیه به دانشگاه مازندران برای گذراندن یک ترم در ایران.

شرح آشنا شدن و دوست شدن و صمیمی شدن ِ چند نفر از ما با این دانشجوها که هفت نفر بودند بماند، القصه، جوری شده بود که در هفته، چند شب رو یا ما پیش اونا بودیم یا اونا پیش ی ما.

این رفت و آمدها، یک سری جرقه توی سر ِ هر دو گروه( ما و روس ها!) زد برای یاد گرفتن زبان آن دیگری. یکی از این اخوی های روس (به اسم تولیک)! که بسیار مستعد بود و جذاب (خوشتیپ یا خوش لباس نبود، فقط انگار که مهره ی مار داشت!!) به شدت به زبان کردی علاقه مند شد و به صورت جدی با ما نشست و روی این زبان کار کرد.

ما هم گفتیم چیمون از این خوک( خودشون بهش میگفتن خوک، به خاطر بینی و صورت ِ خاصش) کمتره؟! میشینیم روسی یاد می گیریم.

تق و لق یه چیزایی یاد گرفتیم اما تا اومدیم راه بیفتیم ترم تموم شد و اونا مجبور شدن برگردن روسیه.

بماند اون شب آخر که مثل عشاق پیش هم بودیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم و بغضی که لحظه ی وداع گلومونو فشرده بود...

تولیک رفت روسیه و تز دکتری شو روی فرهنگ و زبان و ادبیات کردی نوشت و ما تو ایران پرسشنامه هاشو پر کردیم و بعد ِ دو سال به من زنگ زد و کردی با هم حرف زدیم. یک زبان ِ عاری از لغات زبان های دیگر.

اما من... همان چند کلمه را هم که یاد گرفتم فراموش کردم.

همینه که اونا شرق شناسای بزرگی میشن و ما... بماند.

یکی دو سال پیش شنیدم تولیک داره روی زبان ژاپنی کار میکنه.

یه بار توی راه برگشت از دانشگاه به خوابگاه که راه ِ طولانیی بود بهم گفت فلانی! من برام ثابت شده که همه چیز با پشتکار وتلاش دست یافته نیه(اینارو با زبان فارسی برام میگفت).

تولیک با کارمندای دانشگاه هم با گویش طبری (که خاص استان مازندران) صحبت می کرد...


+برای خودم متاسف شدم، به هر دلیلی!


برای متفاوت دیدنِ بعضی ها، شستن چشم ها به تنهایی کافی نیست


 لازمه بعضی آدم ها خودشون رو بشورن تا ما یه جور ِ دیگه ببینیمشون.


خطی خوش برای ما بــِنــِگار ای همراه...

یک جایی از جرج اورول خواندم که نوشته بود: من می نویسم برای آن که نوشته هایم خوانده شود.

این یعنی اهمیت مخاطب برای این نویسنده ی بزرگ که اسم او برای ما با "قلعه حیوانات" و " 1984" عجین شده.

حالا این در همینجا بماند!

در دو زمان متفاوت، اتفاقی، آمار بینندگان وبلاگ را دیدم و متوجه شدم در فاصله ی یک شبانه روز چیزی نزدیک 400-300 نفر ورودی به وبلاگ داشته ام.

فرض را بر این میگذاریم که نیمی از این تعداد کنجکاوانه آمده اند این جا و دیده اند که هیچ چیز به درد بخوری ندارد و برگشته اند!

می ماند نیم دیگر که این بار هم فرض می کنیم نیمی از این نیم دیگر ِ هم اصلا چیزی در راستای عرایض بنده نداشته اند که بگویند. می ماند آن نیم دیگر که "احتمالا" خوانده اند و " احتمالا" چیزی هم داشته اند که بگویند ولی سکوت را ترجیح داده اند، به هر دلیلی که بوده بماند اما حرف من این است که شمایی که می آیید و می خوانید، کامنتی هم بگذارید. حداقلش این است که من هم به وبلاگ شما(بر فرض داشتن وبلاگ) خواهم آمد و این چنین دوستی ها آغاز می شود.

تصور کنید چه زیباست این دوستی های بی شیله پیله...

دیگر از این بگذریم که شما دل ِ یک جوان! را با دیدن کامنتدانی پُر بارش شاد می کنید و آن وقت است که امید دارم یک در دنیا و صد در آخرت دچار ِ حالت " خوش حالی" بشوید که این "خوش حالی" حالتی است "خوش حالت"...

در این مورد خاص شاعر می فرماید:

ای که دستت می رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار


این پست رو نخونید، بی خودی نوشتمش!

دارم زیر و رو می کنم این دنیای مجازی رو ( حقیقت نه مجاز است/ در میکده باز است...)

چرت و پرت زیاد میگم، خیلی زیاد. یکیش همین پستِ قبلی که خُل بازیم گـُل کرد و کامنتدونیشو هم بستم. پستای دیگه هم چرت و پرتن. همشون.

این "همشون" که گفتم واقعا یک جمله است خودش به تنهایی؟!!

دلم یه جایی میخواد و یک نفر که بشینم براش چرت و پرت ببافم، مرموز شم و کنجکاویشو قلقلک بدم و لایه لایه وجودمو ورق بزنه و چیزی دستگیرش نشه. که نمیشه. نمیتونه. آخه من لایه ندارم. یک روکش نازکم مث اون لایه ی ظریفی که روی برگه های پیازه(دیدین؟!)

به من چه که دنیا داره به کجا میره. من خودم وقتی جام مشخص نیست گور بابای دنیا.

داشتم میگفتم. دلم یه شب میخواد و یک... راستی چه خوب می شد سفارش بدی من می خوام یکی با این مشخصات بیاد توو زندگیم. بی کم و کاست با این مشخصات.

بابام رفته کشور دوست و برادر عراق! کردستان عراق. این فصل اونجا الان خیلی باحاله. شب قبلش سر سفره شام به بابام گفتم اگه دختر دوست و آشنا و فامیلی دیدی که دم ِ بختِ و تابعیت دوگانه از یه کشور اروپایی داره رو برام خواستگاری کن. ندیده قبوله. همه یه لبخندی زدن و مطمئنم توو دلشون گفتن اینم یکی دیگه از چرت و پرتاشه، جدی نگیریم. اما جدی گفتم من. لحنم جدی نبود اما خودم که میدونم از خدامه. اکثر اونا علاوه بر تابعیت عراق از یه کشور اروپایی هم تابعیت دارند.

کور از خدا چی می خواد؟!

توو این یه مورد خاص، کور از خدا یه زن با تابعیت خارجی می خواد.

شب جمعه س، صلوات بفرستین برای همه ی متاهلین گرامی...

راستی شب جمعه ی خارجیا میشه شب یکشنبه! باید آپدیت کنم خودمو اگه بابام دست پـُر برگشت.

کنتور که نمیندازه، اصن صدای کیبورد خیلی باحاله وقتی داری تایپ میکنی. از شما چه پنهون اینایی که میشین همیشه پستای طولانی مینویسن رو هم مدح می کنم هم سرزنش. برام جالبه که این همه چیز تایپ میکنن و برامم خسته کننده میشه اون همه حرف. خسته که نه ولی برام جای سواله که چرا این همه؟! حالا می فهمم که سخت در اشتباه بودم.

می خوام توبه کنم. توبه نصوح. حالا این نصوح چی میگه این وسط؟! بیلمیرم.

یاد گرفتن هر زبان ِ تازه یه دریچه ی جدیده به زندگیه آدم. اینو گفتم که توجیهی باشه برای استفاده ی کلمه ی " بیلمیرم".

جدا چه خوبه همینجوری حرف بزنی، بی هدفااااا. فقط کلماتو پشت سر هم بذاری و حال خوشی بهت دست بده از این پـُر گویی.

هرکی خسته شده تا اینجا باز می تونه برای تلطیف فضا، برای شب ِ جمعه ی متاهلین گرامی یه درود بفرسته.

درود و سلام و صلوات هم از اون حرفای همیشگیه. تـَقی به تـُوقی میخوره کسایی حاضرن برای ادای این امر خطیر و البته حسنه.

یهویی چشمه ی حرفام خشکید. جدی میگم. انگار دیگه چیزی برای گفتن ندارم، نه که تا حالا داشتم!!!

حالا دیدین عنوان کاملا زیبنده ی این پست بود. اینو برای تک و توک آدمایی گفتم که خدا زده پس گردنشون و تا اینجارو خوندن.



این است ایدئولوژی

همه چیز گویا است...

هر کس که خودی است می تواند حرف بزند...

هیچ چیز سر جای خودش نیست...

هیچ کس راضی نیست... الا آنان که سر در توبره دارند و ارتزاق می کنند و دنیایشان فقط افکار خودشان است...


اینجا (کلیک کنید) را بخوانید. به خصوص دو پاراگراف آخر را. فقط بخوانید و حرفی نزنید. نه موافق نه مخالف. بخوانید و بیاندیشید. و به یاد بیاورید که : وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا... و یا بیاد بیاورید ماده ی دو (2) اعلامیه جهانی حقوق بشر را... از هر منظری که خواستید به آن فکر کنید و با هر متری که خواستید مترش کنید اما در یک بُعد نمانید!

پ.ن: شاه مست و شیخ مشت و شحنه مست... مملکت رفته ست ز دست.


خودسانسوری

قبلنا اینجا چندتا مذکر هم پیدا می شد که الان دیگه اونام پَر...

خواننده ها همه از بانوان گرامی هستن!

خُب روم نمیشه بعضی چیزارو که قبلن راحت می گفتم بگم!!!

اگه احیانن چیزی نوشتم و به شما بر خورد باید ببخشید، من زیاد نمیتونم خودسانسوری کنم.


شـُر شـُر ِ عـَرق

فصل گرما کم کمک آغازیدن گرفت. با گرما به شدت در ستیزم!

وقتی هوا (فقط هوا و نه چیز دیگر) بس ناجوانمردانه سرد است گله ای ندارم، دوستش میدارم...

و این منم، مردی تنها در آستانه ی فصلی گرم ( فرخ فروغزاد!)


او مـُرد

«پیرها مرگ در پیش دارند و جوانان، عشق. مرگ، فقط یک بار پیش می آید ولی عشق، چند مرتبه سر می رسد.»

این جمله را تازه بعد از مرگش خواندنم... باری، گابریل گارسیا مارکز درگذشت. یک خبر که شوکه می کند.

دوران ادامه دار رمان خوانیم را با او و با صدسال تنهاییش آغاز کردم و قلمش می برد مرا تا نا کجا آباد و ...

اما دیگر او نیست. بدرود گابو جان.


شنود اسلامی

عنوان انتخابی یک عنوان خود ساخته نیست. عنوان برگرفته از این خبر (کلیک کنید) است. چند سالی است که خیلی از واژه ها با پسوند و گاهی پیشوند " اسلامی" وارد ادبیات جاری مدیران کلان کشور شده است. این "شنود اسلامی" هم از آن دست از واژه هاست که اتفاقن خیلی نچسب است برای اینکه در آیه 12 سوره حجرات به صراحت آمده است که :


یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لَا تَجَسَّسُوا ...


این از مصادیق بارز لا تجسسو است. شاید برای خیلی ها این گمان پیش بیاید که خوب گاهی لازم است... انکاری در این نیست ولی تجربه ثابت کرده که همین تبصره های کوچک راه را برای بی قانونی های گسترده باز می کند و دیگر امنیت روانی از اینی که هست بدتر می شود. در لیبرالترین کشور این اتفاق افتاد ولی آن جا ادوارد اسنودنی بود که بعدا همه چی را روی دایره بریزد اما اینجا...


ادامه ی مطلب کوتاهی هم هست، اگر حوصله داشتید بخوانید. 

بعدا نوشت: ادامه ی مطلب تو این قالب معنا نداره! اومده زیر همین پست ادامه شو گذاشته، فقط چندتا خط تیره گذاشته. خسته نباشی..!!!


 چند سال پیش " فرج* سرکو*هی " که یکی از روزنامه نگاران و منتقدان ادبی است، داشت در مورد بازجویی های خودش حرف می زد (البته شیوه ی بازداشت و ماجراهای بعد از آن هم که بسیار شنیدنی و تلخ است را نمی شود در این فرصت کوتاه بازگو کرد ولی توصیه می کنم بخوانید). به یک نکته بسیار عجیبی اشاره کرد و آن این بود که:

 "من در بازجویی هایم بسیار با اراده و مقاوم بودم و به هیچ وجه تحت تاثیر هیچ یک از شگردهای بازجویی قرار نمی گرفتم تا اینکه یک روز چیزی را به من گفتند که از درون خرد شدم و دیگر تاب نیاوردم. آن ها جمله ای را که من همیشه در لحظه ارگا*سم به زبان می آوردم را به من گفتند! آن لحظه فهمیدم که وقتی این ها از خصوصی ترین لحظه ی یک آدم خبر دارند (به علت دستگاه شنودی که در اتاق خوابش کار گذاشته بودند) پس دیگر هیچ یک از رازهای زندگی من برایشان پوشیده نیست... "


تصور کنید اگه حتی...

تصور کنید که یک کتابی به شما معرفی شده و شما در به در دنبال آن کتاب هستید و البته دیگر تجدید چاپ نمی شود و در به دست آوردنش نا امید شده اید اما در کتاب گردی هایتان در یک کتابفروشی معمولی بهش بر می خورید و قیمت پشت جلد را نگاه می کنید و می بینید 4500 درج شده و خیلی خوشحال این کتاب را با بقیه ی کتاب ها به صندوق می برید تا پول را پرداخت کنید و می فهیمد قیمت کتاب به ریال است نه تومانچه حالی پیدا می کنید؟! از این بهتر می شود اتفاق بیافتد؟!


این تصور ِ زیبا، 4 سال پیش در یک کتابفروشی در بابلسر برایم اتفاق افتاد و آن کتاب هم " نظام های سلطانی" بود با نزدیک به 500 صفحه!


ترکیبانه!

یارانه ترکیبی است از "یار" + "آنه" خوب این یعنی چه؟! یعنی یار آنه که گیرد دستِ دوست...


+یارْ آنم آرزوست.


ترانه "چرا رفتی؟" با صدای همایون شجریان و شعر سیمین بهبانی شنیده نیه، بشنوید :)



یه حس زیبای واقعی :)


نمی دونم اونایی که خواهرزاده ندارن و یا خواهرزاده شون دختر نیست دلشون به چیه این زندگی خوشه؟!


+دختر بچه ها خیلی شیرینن به خصوص اگه خواهرزاده ات باشن :)


آزادی

آزادی لغتی جذاب، چند وجهی، فریبنده و قابل تفسیر و تاویل است، اما همه ی این ها به کنار، آزادی چهار بی گناه از خیل بی گناهان بسیاری که در بندند می تواند حس زیبایی از جنس سرزندگی(آنهم برای چند لحظه) در شریان های مرده ی آدم  روان سازد.


+ تلخی نبود پنجمی گزنده تر از آن است که نتوان جلوی اشک را گرفت.


++ آهای کسی که پیغام گذاشتی و خوشامدگویی کردی و گله کردی که چرا کامنتات رو تایید نکردم و راه ارتباطی هم جز ایمیل نذاشتی و ایمیل هاتم فک کنم چک نمیکنی! کامنتی ازت دریافت نکردم دوست قدیمی و خوبم وگرنه به دیده منت تاید می کردم.


زهی خیال باطل

تا ایدئولوؤی بر یک کشور حاکم باشد، چیزی به نام ملت واحد یا دولت - ملت ، مزاحی بیش نیست!

تنها کاری که از دست ما بر می آید این است که به هر عقیده و اندیشه ای احترام بگذاریم و همه را به مدارا ( تسامح یا تلرانس و یا رواداری) تشویق کنیم و خودمان هم از این ایده پیروی کنیم.

به امید روزی های خوب...

باز آمدم...

سلام.

باز آمدم چون عید نو تا قفل و زندان بشکنم/ وین چرخ مردم خوار چنگال و دندان بشکنم!

سلامی دیگر خدمت تمام دوستان عزیز و اینکه همه تون رو دوست دارم :)

سعی می کنم از این به بعد جسته گریخته به وبلاگ سر بزنم و از خجالت خیلی از دوستان عزیز در بیام.

راستی... سال نو بر همگی پیروز و فرخنده باد.

درخواست کمک!

با سلام خدمت دوستان.

همه ی نبودنامو به بزرگی خودتون ببخشید و دلایل نبودن و گله مندی های به حقتون بمونه برای بعد.

بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. پدرم چند سالی هست که دچار آسم خفیفی شده و توی این چند سال یک اسپری به اسم ( سری تاید ام دی آی 125، ساخت کشور استرالیا) رو مصرف میکنه و خیلی هم براش به درد بخور بوده ولی متاسفانه بنابه دلایلی که همه مون میدونیم و به تبع اون بحران بی دارویی توی کشور، همه جارو زیر و رو کردیم (حتی کشور دوست و برادر همسایه، عراق!) اما پیدا نکردیم.

از این دارو هندی و ایرانیشم توی بازار موجوده اما نه تنها مفید نیست که آسم بابامو تشدید هم میکنه، متاسفانه.

الان دو سه ماهی هست که این اسپری رو پدرم مصرف نمیکنه و کمی دچار مشکل شده.

از همه ی دوستای خوبم توی فضای مجازی خواهش میکنم که هرکس در حد توانایی و وقت خودش و البته از هرجایی که میتونه و میدونه که میشه این اسپری رو گیر آورد من رو در جریان بگذاره و بهم این لطف بزرگو بکنه. حقیقتن من نمیتونم زیاد به نت بیام و این از معدود دفعاتی بوده در این چند ماه که اومدم نت و به همین دلیل از هر دوستی که زودتر این درخواست کمک رو میبینه خواهش میکنم که بقیه ی دوستان رو در جریان بذاره تا شاید بشه با کمک دوستانی که بهتر از آب روانند! این مشکل رو حل کرد.

دوستدار و ارادتمند شما، شوخ ِ شبی که رمقش کمتر و کمتر میشود...

تاخیر مثنوی!

مدتی این مثنوی تاخیر می شود...

رفتنم با خودم نیست امیدوارم اومدنمم با خودم نباشه چون می شناسم خودمو!


در محضر مولانا:

+مدتی این مثنوی تاخیر شد/ مهلتی بایست تا خون شیر شد

++سخت گیری و تعصب خامی است/ تا جنینی کار خون آشامیست

پ.ن: خونی نریخته شده و نخواهد ریخت!!


مُرده ی متحرک

به قولِ فرانتس کافکا؛ نوشتن، بیرون جهیدن از صفِ مردگان است...

مرده ای بیش نیستم!


+گاهی فکر آزادِ و دغدغه ای که مدتِ بسیاری آزارت میداد رو از سَر ِ خودت وا کردی اما باز میبینی که نوشتنت نمیاد!

++به این راحتیا دست از سرتون بر نمیدارم، حالا هی نگاه عاقل اندر سفیه کن به من! (کلیک کنید)


وصف حال مشتاقی!

گاهی باید به اطراف بنگریم و آنچه را که برایمان بافته اند! را از همان مَنظر ِ همیشگی نبینیم. از تغییر نترسیم و مطلق نگر نباشیم. به خودِ خودمان بها بدهیم وگرنه ...



شوخی نوشت (ایهام، استعاره و در کل همه ی آرایه های ادبی توی همین تک جمله متبلور شده!): 

+گاهی باید بی ادعا بود...(کلیک کنید)

++ماچ ِ زورکی از نمایی دیگر! (کلیک کنید)

تفجیرُ الفجور

سی و اندی سال از روان شدن ِ آن می گذرد و همچنان، بحمدالله ِ والمِنه، با سرعتی شتابان تر از گذشته و به طور مداوم، در رفت و برگشتی برق آساست و لذتی حاصل می شود که باغ ِ وجودْ از آن سیراب می گردد و آن انفجارِ انوار، مداوم در پیش ِ دیدگان ِ ما به منصه ظهور می رسد.


تفسیر العنوان:

تفجیر در فرهنگ فارسی معین به معنای روان کردن و گشوده کردن آمده است.

الفجور هم در فرهنگ " الشوخُ الشبْ فی الطریقُ التب " جمع فجر در نظر گرفته شده است!

................................................................

+فیلم " to Rome with love " رو الان دیدم! کارای وودی آلن برام همیشه جذاب بودن، فضای خاصی حاکمه توو فیلماش که منو مسحور میکنه، همین!


از هر دَری!

من یک تیر ماهی اصیلم!! 

تیر هستم ولی ماه یا ماهی نه.


+همیشه برام جای سوال بوده و هست که اینایی که میان و میگن ما "فلان ماه"ی ها، اِلیم و بِلیم! یعنی واقعن به این گفته شون معتقدند؟! آیا اصلن یک چنین برداشتهایی از ماهِ تولد چقدر می تونه دارای ابعاد حقیقی باشه؟!

.....................................................

پ.ن: مارا چه شده است که در جامعه ایی که علی علی گویانمان گوش ِ فلک را کَر کرده است، این چنین از منش چون اویی دور افتاده ایم؟! ( اینجا را کلیک کنید و بخوانید)

+فراموش نکنیم که هنوز در جهان ِ سوم، " الناسُ علی دین مُلوکهم" و خود حدیث مفصل خوان ...

.....................................................

به سیاقِ سابق عکسی گذاشته میشه تا جماعتی محظوظ گردند :) افق ِ دیدِ وسیع آینده سازان (کلیک کنید)!

قابل ِ توجه دوستان! برزیل فقط استخر و نایت کلاب نیستا (کلیک کنید).


قرارداد

تو فکر اینم که رسمن با خدا یک قرارداد ببندم که شب کاریاشو به من مُحَوّل کنه، البته با یک تبصره ویژه که " لا یکلف الله نفسه الا وسعها" *.


پ.ن: این ایده از اونجا به ذهنم خطور کرد که، آخه چه کاریه! من که هر شب بیدارم، خُب یه کار ِ مفیدم بذا انجام داده باشم...

*در کل یعنی به اندازه ی توانایی هام باید ازم انتظار داشته باشه!

......................................................

+یک نوشته ی طنز دو صفحه ای رو از اینجا (کلیک کنید) دانلود کنید، ارزش خوندن داره به نظرم.

++زیبایی هم می تونه ذاتی باشه هم اکتسابی، به ذاتیش کاری ندارم ولی این (کلیک کنید) نمونه ی خوبه اکتسابیشه!