از همه دنیا خستم. نه یکی، نه دوتا، چندتا مشکل که هرکدومشون بسه واسه اینکه زمین گیرم کنن سرم هجوم آوردن... خیری ندیدم از این دنیا، خستم، تا دلتون بخواد خستم.
زندگی ما مثل ِ مردگی ماست، دیگه نمی دونم مرده بودنمون زندگی هست یا نه؟!
پ.ن: اومدم پست بذارم چشم به این وبلاگ افتاد! که چی آخه؟ وابستگیه اینجوری که چی بشه آخرش مثلن؟! ناگفته نماند از ته دلمم آروز کرد که یکی تو این لحظه برای من اینجوری باشه!
وضعی که الان دارم همینه و موندم تو کارم که چکار کنم؟به کدوم مشکل برسم؟آخرش به کجا ختم میشه؟
سر در گمی که هیچ راهی براش پیدا نمکنم...
سردرگمی و بلاتکلیفی بدترین دردِ ممکنه، بدترین...
اشفته بازار داریوش به ذهنم میرسه!
اگه سرنوشت ادم بود تا حالا صد دفه ترور شده بود!
به جان خودم!
آشفته بازاریست.
ولی من تونستم... گاهی خنثی خنثی میشم...بیخیال بیخیال...درسته که این بیخیالی ممکنه چندین روز پس از یه تشنج باشه یه تشنج روحی ولی میشه... نمیدونم شاید من ادم خیلی بیخیالیم...
نه! شما آدم خوشبختی هستین... شایدم من بتونم!
چه خستگی وحشتناکی... گاهی برام پیش میاد نمیتونم بگماین گاهی به معنای اینه که رفع میشه ولی به معنای اینه که گاهی حس میکنم باید خودمونو بزنیم به بیخیالی...وقتی نشه کاری کرد.
وقتی نشه کاری کرد مطمئن باش نمیشه بی خیالی هم پیشه کرد.
میفهممت همین...
همیشه گفتم، ما نسلی هستیم که به قول شاملو "درد ِ مشترکیم"
...