شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

نبودنِ ما عینِ بودنِ ماست!

یه چند روزی احتمالا نباشم، زیاد مطمئن نیستم که چند روز طول می کشه این غیبتِ موجه ام ولی به هرحال نیستم. هرچند بودن یا نبودنِ یکی مثِ من می تونه وبلاگستان رو از این منجلابی که الآن درش گیر کرده نجات بده، اما قول نمیدم که تا ابد این اصلاحات ادامه داشته باشه. 

 

پ.ن: امروز تا آخرِ وقت هستم، شایدم فردا هم باشم، اما حتما حتما پس فردایی در کار نیست .

آدم بیخود.

آدم بیخودیم! اینو از روی نا امیدی یا کمبودِ عزتِ نفس و ... نگفتم. اینو گفتم که بدونم دارم چیکار می کنم و البته چیکارا کردم. شما به حسابِ طرحِ مشکلی و مسئله ای بدونید که من دارم. ظاهرا طرحِ مشکل و به زبانِ دیگه شناساییه نوع درد و مرض، شروعِ فرآیندِ درمانِ، به همین خاطر گفتمش که بهتر از شما، خودم بدونم که چیم و کیم؟!

این موضوع خیلی از اوقات ذهنمو مشغول می کنه، می شینم و در موردش، هم فکر می کنم، هم تا جایی که بهش مربوط بشه مطالعه می کنم... دیروز یه نیم ساعتی نشستم و مقدمه ی 20 صفحه ای کتابِ " چرا عقب مانده ایم؟!" از آقای محمد علی ایزدی رو خوندم. بعدِ همین اندک ورق زدن، یه چیزایی برام تداعی شد، از بحث ها و تعامل های روزمره که سرِ کلاسا با اساتید و دانشجوها و گاها با افرادی دیگه داشتم. در موردِ بودنِ آدم ها در سیستم و نحوه ی رشد و بالندگی و یا بالعکس، تنزل و عقب افتادگی در جوامع و محیط های مختلف. می خواستم در این مورد قلم فرسایی کنم (واژه ی " قلم فرسایی" خیلی پرطمطراق و روشن فکرانه است، از خدا پنهون نیس، از شما هم بذار پنهون نمونه که به هیچ وجه برای من این واژه صدق نمیکنه و بلکه واژه ی " بلغور" کردن مناسبِ حالِ من و گفته هامه!) ولی وقتی یه خورده خودمو از دور نگاه کردم و دیدم اون دماغِ فیلی که من فکر می کنم ازش افتادم، دماغِ فیل نیست بلکه لولهِ پلیکای منتهی به ... ( برای سرگرمیه هرچه بیشتر، شما حدس بزنید که منتهی به چی؟! از نفراتِ برتر و به قید قرعه جوایزی گرفته می شود) است، به خودم نهیب زدم که بشین سرِ جات که تو هنوز " اندر خمِ یک کوچه ای" و اونوقت " پُزِ عالیت" داره گوشِ فلک رو کر میکنه. به نظرم، " عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی" ... خداوکیلی سخته از اینی که الآن هستم یه آدمِ درست حسابی در آورد ولی سعیمو می کنم، البته باید امید هم داشت چون " آدمی زنده است به امید" .

..........................

در همین کتابی که ذکرش رفت قصیده ای دیدم تحتِ عنوانِ (زهرخند یا اندرز سوختگان) از " فریدون تولّلی" که جسته گریخته چند بیتشو اینجا می نویسم که بدونیم نسبت به چهل و اندی سال قبل، تفاوتی که نکردیم هیچ، بلکه... :

تلقین قول سعدی فرزانه حیلتی است / تا جاودانه بسته آن شش درت کنند
نابرده رنج گنج میسر شود عزیز / رو دیده باز کن که چه در کشورت کنند
و یا:
رو قهرمانِ وزنه شو ار کامت آرزوست / تا خارِ چشم مردم دانشورت کنند

بشنو از نی...

می تونم روزهای متوالی بشینم و هر روز بیشتر از چندین بار به " نی نامه"ی مولانا با صدای شجریان گوش بدم و هر بارم که گوش می دم ناخودآگاه چشمامو ببندم و برم توی یک خلسه ی روحانی*.

* مجبور شدم از این کلمه استفاده کنم وگرنه زیاد به این تقسیم بندی ها ی "روحانی" "جسمانی" معتقد نیستم!

بیا بریم دریا کنار...

حمیرا روی " استیج" داره می خونه و من هم تو حال وهوای این که ای خدا بزن پسِ گردنِ" ضعیفه ای" چیزی مارو خیلی " اسپشیال" دعوت کنه به این دریا کنار ببینم به امید خدا فحشا بیداد میکنه یا نعوذ بالله نه!؟ اما غافل از اینکه " کانکشنِ" من با "حی لایموت" چند صباحیست دچار خسران شده و آنچه که نباید روی دهد روی داد... غول تشنی رفیقمون بود که سالِ اول، هم اتاق که چه عرض کنم، هم آغورمان بود و از محسناتش هرچی بگم دروغ گفتم و گناهی به خیلِ عظیم گناهانِ خودم افزوده ام. خلاصه جنابِ مستطابِ گرام ما را دعوت نموده به دریا کنار برای " پرزنتیشن" و قس علی هذا... ما هم از خدا خواسته دعوت را لبیک گفته و مقدار متنابهی پیاده روی و یک "کورس" تاکسی را سوار شده و به "کعبه ی آمال" که همانا دریا کنار بود رسیدیم.

ولی ای داد بیداد... اینجا امنیتی تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم، کارتِ ویلا می خواستن و رفیقِ شفیقمان هم دست از پا درازتر گفت ندارم و زنگ میزنم که از تو یکی از بچه ها بیاد و ما را به یُمنِ وجودِ ایشان به داخل راه بدهند. من هم که اینجور وقتا " ژنِ " بچه زرنگیم گُل می کند بدونِ مشورت و طی یک عملیاتِ ایذایی و با زدنِ یک " پا تک" به طور معجزه آسایی از آنطرفِ درِ ورودی سر در آوردم و با پرروییه هرچه تمامتر به دوستم گفتم که چرا وایسادی؟! و هم زمان که این کلمات داشت از زبانم ادا می شد، با اعتماد به نفسی فراوان، رو به میر غضبان (شما بخوانید نگهبان) نمودم و با لحنی که فقط از یک " دون ژوان" قابلیتِ ساطع شدن داره، گفتم:" آقا مهمانِ بنده هستند" و با همین کار دوستمان را در شوکی بس عظیم فرو برده و آن گونیه سیب زمینی (منظور همان دوستمان هست) را کشان کشان به داخل کشانیدم.

ورودِ ما و پا قدمِ ما فرخنده تر از آنی بود که فکرش را می کردم. " آفیسِ" شماره 2یشان لو رفته و سیلِ عظیم پناهجویانِ متواری به آفیسِ ما! آنقدر زیاد بود که دیگر جای سوزن انداختن هم نبود چه برسد به منِ " یالقوز"... خلاصه شب را آغازیدیم و شلوارک به پا، گشتی در آن " فردوس گونه جا " زدیم، وه که چه جایی بود، انگاری که به " بلادِ فرنگ" رفته (البته به حمدالله با دُزِ کمترِ فحشا و فقرِ فرهنگی) و خود غافل بوده ایم. گشتی زدیم و نظاره گر ویلا هایی بودم با معماری و " ویوو"یی فوق العاده که قبلا فقط در "بوورلی هیلز"، آن هم در فیلم های 18+ ( برای تنویر افکارِ عمومی باید عرض کنم که من لمسِ نا محرم اگرچه سهوا و به دور از عمد هم بوده باشد را 18+ می دانم) دیده بودم. دخترکانی دیدم ورزشکار و دوچرخه سوار که کسی را هم در " ترْکِ" خود سوار نمی کردند گویی، "لیدیی" دیدم که با سگِ محترمشان در کمالِ آرامش و آن هم ساعت 2 نصفه شب مشغولِ پیاده رویی بودند و می دیدم که زیر چشمی به پاچه های من نگاه می کرد و می توانستم حدس بزنم که در دل می گوید این خرس ِ بزرگِ پشمالو چقد شبیه آدمیزاد است! قر دادنهایی متناوب و بدونِ وقفه را در ساحل شاهد بودم که آهِ از نهادِ هر انقلابیی( انقلابیونی همانند دکتر " چگوارا") بر می آورد چه برسد به منِ سراپا تقصیر.
القصه، شب را با رگ هایی اشباع شده از " آدرنالین" و در حالی که روی هم رفته " ربعِ" ساعت چشم بر هم ننهادیم سپری کردیم و صبح ِ الاطلوع مراسمِ پر فیضِ " پرزنتیشن" را به جا آورده و نه من " مقبولِ" دوستان واقع شدم و نه آن ها " موثوقِ" من گشتند و این خود بهانه ایی شد که بعد از چند ساعتی "وردِ" نخود نخود هرکه رَوَد خانه ی خود را بخوانیم و من به "خوابگاه نامی" که تختمان در کنجی در آن منتظرِ نزولِ اجلالِ ما بود تا "همخوابگیمان" را دوباره از سر بگیریم، تشریف بردم و آن ها هم رفتند "سی " کارِ خودشان.
..............................................
بی حال نوشت: دلِ خوش سیری چند؟!

تنها

به سراغِ من اگر میایی
نرم و آهسته " نیا"
تا تَرک بردارد "چُدَنِ" تنهایی من...

نمیدانم چه حکمتی داشته است که " تن + ها " که بیانگرِ در هم لولیدنِ دو تن و یا بیشتر است اینچنین بارِ منفی به خود گرفته؟!

به سراغ زنان که می روید تازیانه را فراموش نکنید


* ... فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِّلْغَیْبِ بِمَا حَفِظَ اللّهُ وَاللاَّتِی تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَکُمْ فَلاَ تَبْغُواْ عَلَیْهِنَّ سَبِیلاً إِنَّ اللّهَ کَانَ عَلِیّاً کَبِیراً * ترجمه: ... پس زنـان صالح آنـانی هستند که فـرمانبردار بوده و اسرار را نگاه می‌دارند؛ چرا که خداوند بـه حفظ دستور داده است‌. و زنانی که ا‌زسرکشی و سرپپچی ایشان بـیم دارید، پند و اندرزشان دهید و از همبستری با آنان خودداری کنید و بستر خویش را جدا کنید و آنان را بزنید. پس اگر از شما اطاعت کردند راهی برای ایشان نجوئید بیگمان خداوند بلندمرتبه و بزرگ است (نساء/34 ).

برای منِ مرد، دینِ اسلام (البته فکر می کنم این قضیه فقط به دینِ اسلام محدود نمی شود و سایر ادیان ابراهیمی را هم در بر می گیرد) امتیازهای فراوانی هم در این دنیا و هم در دنیای دیگر قائل شده است، مثلا اگر من شهید شوم و یا حتی با مرگِ عادی ولی با ایمان از این دنیا رخت بربندم، 72 حوری برایم آماده است که اتفاقا همگیشان" وَکَوَاعِبَ أَتْرَابًا "* هستند (البته خود این تصویر سازی های جنسی برای توصیف بهشت و محروم بودن مومنان در دنیا، در بسیاری از لحظات، از این لذایذ، محل گفتگو هستند) اما برای زنان این امکانات! و با این وسعت اختیار نشده است.
من به هیچ وجه قصدم ضدیت نیست، ولی واقعا برایم جای سوال است که زنان و دخترانی که به دین اسلام و به تبعِ آن قرآن ایمان دارند در برابر آیه هایی اینچنین چه نظری دارند؟! آیا با دل و جان "سمعنا و اطعنا" گویان قبول می کنند و یا در فکرِ یافتن تفسیرهایی من بابِ میلِ خود هستند؟!

* در تفسیرها این آیه (نباء /32) بدین گونه تفسیر شده است:
 و کواعب). و دختران نوجوان نارپستان. . .
 خترانی که پستانهایشان برآمده و گرد گردیده است.
(أَتْرَابًا). همسالان. همسن و سالان. . .
دخترانی که به سن و سال و زیبائی و جمال تام و تمام رسیدهاند.

....................................................................

عنوان برگرفته از جمله ایست که به نیچه نسبت داده اند.

اخ و تف!


به هر حال این اوضاعی است که می بینید و تفسیر لازم ندارد. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد و لیکن این آخرین حربه من است تا اقلا توی دلشان نگویند فلانی خوب خر بود!

صادق هدایت

از: نامه 27 از: هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورایی
کتاب چشم انداز، پاریس، 1379
( کپی کلمه به کلمه از کتابِ " بوسه در تاریکی" کوشیار پارسی)

گاهی خودمو یه آدمِ ساختار شکن می بینم اما وقتی خوب ریز میشم می بینم که بیشتر ساختار گریزم تا ساختار شکن، با این اوصاف، دلم " یک چیز وقیح مسخره (می خواد) که اخ و تف باشد به روی همه" که بعدها خیلیا که اون بالا بالاها نشستن نگن " فلانی خوب خر بود" !

حسش نیست.

کُُُلهم تعطیلم...

Omnis homo mendax


در تورات آمده است که "انسان طبعا ً دروغگو است"*. نمیدانم این را به حسابِ جایزالخطا دانستن انسان بگذارم یا خیر؟! اگر نگوییم در همه ی فرهنگ ها، می توان گفت به طور قطع در بیشتر فرهنگ ها دروغ گفتن امرِ نکوهیده ای است. ولی چیزی که برایم مشهود است عصاگونه بودنِ دروغ هایی است که در مواقعِ حساس می گوییم. به نوعی به دادِ انسان می رسد انگار. غیر اخلاقی بودنش بماند به کنار، دوای دردی است که می توان ریشه ی آن را در اخلاقِ دیگرانی که ما هم جزو آنان هستیم جستجو کرد. همه به هم دروغ می گوییم تا باشد که رستگار شویم!


اما از دروغ های بزرگ که بگذریم این دروغ های کوچکند که چون زیاد اهمیتی ندارند راحت به زبان آورده می شوند، اینها دیگر خُره ی روان هستند به نظرم، چون در خفا دارند از داخل نابودمان می کنند ولی با علم ِ به این باز دروغپردازی هایمان حد و حصر ندارند...

* عبارت لاتینی این جمله که مشهور است در عنوان به کار برده شده.