شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

پوست اندازی

پوست اندازی هایم دارند به مراحل جدید تری و البته جدی تری می رسند.

پ.ن: احساساتم ملغمه ای شده اند از سرکشی، ترس، دوگانگی، اجتناب، گناه، توهم، نیاز شدید برآورده نشده و ... 

قاطی شدن با مرغا!

مرغ هم گرون شده، دیگه قاطی مرغا شدن نمی صرفه.

اتفاقِ جنسی

اسلاوی ژیژک توی یکی از مقالاتش در مورد دیدگاه اسلام به "امرِ جنسی" میپردازه و کلام رو با یک حدیث به گمانم نبوی شروع میکنه که مضمون حدیث گویا این است:

"وقتی دو نامحرم در یک اتاق بسته با هم خلوت کنند، نفر سوم شیطان است" یعنی بودن در یک محیط بسته برای دو مسلمان ناهمجنس مستلزم به وجود آمدنِ یک "اتفاقِ جنسی " است. وقتی بیشتر واکاوی میکنه، میگه به جای توصیه بر تقوا و رعایت حق و حقوق در آن لحظه و یا امر به پاکدامنی حتی در آن شرایط، دارد به فرد مسلمان این را القا می کند که بودن شما با نا محرم یعنی لغزش و ارتکاب زنا. یعنی یک فرد مسلمان در آن لحظه اولین و بدیهی ترین چیزی که به ذهنش خطور می کند یک "اتفاق جنسی" است و بس. 

خُنُک

نمیدونم شما هم این وضعیت رو تجربه کردین که نه چیزی برای گفتن دارین نه برای نوشتن اما می خواین "حضور" داشته باشین؟! الآن من تو یه همچین وضعیتی هستم، یه خلا شاید، یا تهی بودن از هر چیزی!

خیلی وقتا این بیت از مولانا لقلقه ی زبونم، آهنگشو دوست دارم، فکرِ پشت شو می پسندم انگار، باهاش می تونم تا نا کجا آباد برم و برگردم:

خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بــِنماند هیچش الّا هَوَس ِ قمار دیگر

اندوهگین از آنچه حق شده است

وقتی از آنچه که نیاز داری محرومت می کنند، دیگر در واژگان لغت بسیاری از ما به جای واژه اروتیک، تجاوز می نشیند و آنگاه است که دیگر تجاوز حق مسلم ما است و نه چیز دیگر!

پیامبر، دیوانه

من اگر پیامبر بودم، رسالتم شادمانی بود. بشارتم آزادی

و معجزه ام خنداندن. نه از جهنمی می ترساندم نه

 به بهشتی وعده می دادم... تنها می آموختم

مهربانی را؛ اندیشیدن را و "انسان" بودن را.

از smsهای واقع در inboxام برایتان نوشتم! تا از حسِ خوبی که بعد از خواندنش به من دست داد شما را هم سهیم کنم.

عنوان را از کتاب جیبی گرفتم که در قفسه ی کتابخونه داره خاک می خوره و از جبران خلیل جبرانِ.

عنوان ندارد

برای تغییر در حال و هوای خودم و لیست کردن چیزایی که خودم دوست دارم برای فهرست بندی کردن ذهن خودم (این همه خودم خودم گفتنمو نذارید به پای خودمحور بودنم!) کارایی که معمولا دوست دارم انجام بدم رو اینجا می گم:

عکاسی کردن، رمانی که حال و هوای تاریخی(معاصر بیشتر) اجتماعی سیاسی داره رو خوندن، فیلم دیدن، ورزش کردن (به شرطی که یا فوتبال باشه یا دو)، نت گردی، شکلات تلخ خوردن، آشپزی کردن، شبگردی ( اگه دو نفره باشه بهتره اما به شرطها و شروطها) و در نهایت تخمه خوردن.
مطمئنم چیزای دیگه ایم هست ولی به نظرم اینا تاپ ترینشون بودن.

پ.ن: شاید خیلی از شما رمان صد سال تنهایی اثر مارکز رو خونده باشین، با اون همه اسامی خاص و ارتباط های مختلف و زیاد که آدم رو سر در گم میکنه گاهی... امروز تو خبرا اومد که برادر گابریل گارسیا مارکز تایید کرده که مارکز دچار زوال عقل شده. یه جوری شدم، همین!


حماقتی دامنه دار

افتخار کردن به یک چیز وقتی معنا و مفهوم پیدا می کند که من به عنوان یک شخص و عامل موثر در کسب اون افتخار تاثیر داشته باشم( عکس این قضیه هم برای تنفر صادق است)، به همین خاطر هیچ وقت سعی نمی کنم به عوامل اجباری زندگیم از قبیل زبان، ملیت، رنگ مو و پوست افتخار کنم و یا بالعکس متنفر باشم.

تاخیر مثنوی!


بودن در محیطی چون وبلاگستان برای کسی که می خواهد ته مانده های وجودش را که از خودش هم هست عرضه کند، غنیمت بزرگیه. اینجا دوستان و همراهانی پیدا خواهی کرد که بهتر از آب روانند و میایند و میروند بدون هیچ چشم داشتی. همین خصوصیات و خصوصیات ریز و درشت ِ دیگه ای آدم را وادار می کند که بیاید و بنویسد و بخواند. من هم از آن دسته آدم هام که دوست دارم هم بخوانم هم خوانده شَوم و این به نظرم امر ِ عجیب غریب و یا منفیی نیست، چون موجبات تعامل را برای ما به وجود می آورد.


پ.ن: برای یک مدتِ نامعلومِ کوتاه(شاید در حد ِ 10 روز!) من از این امتیازات ِ وبلاگستان به احتمال ِ زیاد محروم خواهم شد(بنا به شرایطی که در پیش است) و این را نوشتم که بدانید من به یادتان هستم و خواهم آمد. سیستم نظرخواهی هم باز خواهم گذاشت تا حداقل دوستانی که خواهند آمد چشمشان به جمالِ دوستانِ دیگر روشن بشود.



دوستش دارم و دلتنگشم


خواهرم یه دختر کوچولو داره که من صداش می کنم "سانی جون"، اسمش "سانا"س. هیشکی مث ِ این فسقلی نمیتونه جام ِ وجودمو از دوست داشتنش پُر کنه. گاهی وقتا از هرچی و هرکی که دلزده می شدم و می شوم به سانا پناه می برم! یک دقیقه با سانا بودنو به دنیا نمیدم، گاهی با خودم فکر می کنم که این همه محبت چرا؟ اما دنبال ِ جوابش نیستم، واقعا برام مهم نیست، همین که هست و من از ته دلم دوسش دارم برام بسه. الآنم که ازش دورم و دو ماهی هست ندیدمش دلمو خوش می کنم به صدای پشت ِ تلفنش که اونم به زور نگهش می دارن که با من حرف بزنه، و همچنین به عکسایی که ازش دارم و نگاشون می کنم. یه عکسشو الآن گذاشتم بک گراند گوشیم، دوای دردِ منه انگار، تو اوج ِ ناراحتی و ناامیدی دیدنش لبخندرو  رو لبام حک میکنه و بعدش بوسه ای که همیشه صفحه ی موبایلمو خیس می کنه...


این همه رو گفتم گه بگم دلتنگشم.



سرطان زاده


اولین تیر را، اولِ تیر نوش کردم.


پ.ن: زاده ی اول برج سرطان و نوش کننده ی اولین تیر ِ زندگی در اول تیرم.