شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

فرهنگ سیاسی

یک: در سرشماری سال 90 بود که من به اکثر نزدیکان و آشنایان می گفتم همه چیز را همان گونه که هست برای مامورین آماری بازگو کنند و دلیل من برای این گفته سر و کار زیاد داشتن با سالنامه های آماری و درک اهمیت آن برای هر گونه برنامه ریزی در کشور بود. اما بودند کسانی که با گفتن این جمله که : " معلوم نیست دولت با این داده های آماری می خواهد چه بلایی سر ِ مرد بیاورد" از این کار امتناع می کردند.

چند هفته بعد از پایان سرشماری، علی رغم تاکید قبلی مسئولین که این داده های آماری برای مالیات و سر در آوردن از کار مردم نیست، یکی از مسئولین رده بالا فاش کرد که از سرشماری سال 90 برای تعیین دهک ها استفاده می شود و حتی مالیات...

دو: همین چند مدت پیش کل جامعه ی ایران درگیر بحث ثبت نام مجدد و یا انصراف از گرفتن یارانه بود. بسیاری بودند که تمکن مالی داشتند و استدلال می کردند که ما انصراف نمی دهیم چون اگر انصراف بدهیم این پول ها می رود در " فلان جاها" هزینه می شود.

چند هفته بعد، لطفا این خبر ( کلیک کنید) را بخوانید.


بزرگی گفته است: فرهنگ سیاسی تمایلاتی است که یک ملت به سیاست، کشور، هم وطنان، نوع عملکرد دولتی و به اسلوب تصمیم گیری دارد.

با این تفسیر، به نظر شما فرهنگ سیاسی ما ایرانی ها چه گونه است؟


* برای مطالعه در این مورد، خواندن کتاب " فرهنگ سیاسی ایران" نوشته ی دکتر محمود سریع القلم نمی تواند خالی از لطف باشد.

+همین بغل گوشم و این  موج انسانیت...


(19+) هم (19+)های قدیم!

فیلم های برنارد برتولوچی اکثرا سرشار از روابط جنسی است که با بی پروایی، همه ی زوایای پنهان ِ جسمی مرد و زن و گاهی هم زوایای روحی آن ها را نشان می دهد و فیلم بار معنایی هم دارد و حتی می شود دیدنش را توجیه فلسفی-هنری! هم کرد.

اما جدیدا فیلمی را دانلود کردم با برچسب 19+ و با اسمی در ظاهر فریبنده که نوید یک درام دیدنی را می داد. بازیگران این فیلم فقط و فقط در حال " جفت گیری" بودند و لاغیر! روابط را به صورت کامل و بی پرده نشان می داد و یک " پور*نو*گرافی" به تمام معنا بود.


+ دو فیلم " رویا بین ها" و " آخرین تانگو در پاریس" را از برتولوچی دیده ام و اولی را هم حتی دوست می داشتم...

پ.ن: لینک دانلود بدون فیلطر آن فیلم " جفت گیری " هم پیش من محفوظ است، تا چه کسانی خواهانش باشند ;)


به بهانه ی روزها و شب هایی که همه ی شان، روز و شبِ پدر و مادرند

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین...

گذر عمر فرآیندی مسحور کننده داره.

تو یه سن ِ خاص، این علایق ِ تو هستند که غالبه و ممکنه پدر و مادرت آشکارا قربون صدقه ت هم برن اما وقتی گذر ِ عمر به جاهای دیگه می برتت و سنی ازت میگذره این قضیه برعکس میشه (نه همیشه و نه همه ی موارد) و این بار همه ی تلاش ِ تو اینه که علایق اونا حرف اول و آخرو بزنه و بعدش هم دزدکی تو دلت فداشون می شی.


ریز گــَرد


خوبیش اینه که ریز گردهای درونم هوای اطرافیانم رو مکدر نمی کنه.

خودم به جهنم...


صدور ِ مجوز چاپ ِ رمانِ " زوال کلنل ِ" محمود دولت آبادی توسط ِ شخص ِوزیر ارشاد!


محمود خان ِ دولت آبادی!

 دیگه با این حرکتت دل ِ وزیرو به دست آوردی و مجوز ِ چاپ ِ رمان ِ " زوال کلنل" رو به زبان فارسی گرفتی.

متمایل شدن ِ وزیر به سمت ِ دیگه هم دیدن داره.


عکس نوشت: در حاشیه مراسم تشییع پیکر محمدرضا لطفی. 

از راست به چپ: معاون و برادر رییس جمهور، وزیر ارشاد، محمود دولت آبادی.


کاملاً مستند

ده پانزده سال پیش یکی از فامیل هایمان که ساکن یکی از روستاهای نزدیکِ شهرمان نیز هست، پیرو فرمایشات چند سال بعدِ سران ِ کشور (کلیک کنید)، در امر ِ زاد و ولد بسیار فعال عمل کرده (البته خودش و خانمش با هم، یه دست که صدا نداره!) و بچه ای دیگر را زادند!

یک دختر ِ کاکل زری که گواهی تولد برایش نگرفته بودند و همینجوری برده بودندش! اداره ی ثبت احوال برای گرفتن ِ شناسنامه.

از بد ِ روزگار، جماعت " ثبت چی" گیر داده بودند که تو باید یک نامه ای چیزی از بیمارستانی دکتری مامایی بیاری که ما بدانیم این دختر است یا پسر؟!

این آقای فامیل ِ ما هم قسم به تمام ِ مقدسات رو چاشنی اصرار به راستگویش میکند اما " نرود میخ ِ آهنین در سنگ" ...

خلاصه بعد از کلی اصرار از ایشان و انکار از آقایان و نتیجه نگرفتن، دست به یک عمل ِ بسیار زیرکانه و کاملا مستند می زند و شلوار ِ دختر بچه را پایین می کشد و می گوید این( اشاره به نا کجا آباد ِ دخترک) از هر نامه و گواهیی معتبر تر است و بدین گونه دهان ِ همه را به یک سرویس کامل مهمان و نیز همه را هاج و واج می گذارد و اندکی بعد، فاتحانه شناسنامه را به دست راستش می گیرد و برون می آید.


پ.ن: پلی به گذشته. پنجم مرداد ماه 1391 ( کلیک کنید).

جدال خیر و شر

ساعت 3 بعد از ظهر امروز بود که صدای زنگ آیفون ِ خونه اومد. رفتم دیدم یه خانم میانسال با یه دختر بچه و یه پسر (که از چهره ش می شد فهمید " اختلال سندرم داون" داره) جلوی در هستند و گفتند با پدرم کار دارند.

پدرم اون موقع خواب بود و من گفتم بابام خونه نیست!

بعدش بلافاصله پرسیدم چه کارش دارین؟

زنه جواب داد که اینجا غریبیم و جایی رو هم نداریم بریم و شمارو بهمون معرفی کردند.

نمی خوام دروغمو توجیه کنم اما بنا به خاطر پدر و مادرم، هر وقت و نا وقتی کسایی مثل این خانم و یا کسایی با مشکلات دیگه میان در خونه مون و گاهی من واقعا دلم نمیاد که پدر و مادرم اینقدر اذیت بشند، اونم وقتی که خوابند و بعدش باید 20 تا پله رو برن پایین و ...

کارکرد ذهن ِ آدمی خیلی عجیبه و آدمو به فکر وا می داره. اینو گفتم تا تصمیمی که ذهنم در کسری از ثانیه گرفت رو بگم. یک آن در ذهنم جرقه ی این زده شد که اینا غریبن و تو دروغگو، پس یا باید دروغتو با عافیت طلبی ادامه بدی و روش مُسّر باشی و یا به فکر این "در راه مانده ها" باشی.

به اونا گفتم صبر کنن و رفتم بابامو بیدار کردم ...


خوبه که آدم از کار ِ خطایی که کرده زود پشیمون بشه حتی اگه خطر بی آبرویی تهدیدیش کنه.


رویش ِ مجدد

رویش و روییدن برای خیلی از ماها شاید برابر با نوزایی و تازه تر شدن و در کل امر مثبتی قلمداد بشه. وقتی از رویش حرف می زنیم شاید نا خودآگاه این شعر گلسرخی برایمان تداعی بشه که:

...

گیرم که می کشید

گیرم که می برید

گیرم که می زنید

با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟ 


ببینید این رویش اینجا چقدِ زیباست. آدم حض می کنه همش دچار " رویش" بشه!

اما...

برای من این رویش همیشه مثبت نیست، یعنی اونجایی که باید باشه نیست و اونجایی که نباید باشه، هست.

کـَچلی بد دردیه که شکر خدا من هنوز بهش مبتلا نشدم اما تا کی دَووم بیارم معلوم نیست. فک کنم تا حالا فهمیدین که می خوام چی بگم، نه؟!

مُو لازمه که باشه، اما دیگه نه هر کجا. یا اونقدی باشه که شورشو دَر بیاره. بابا این همه مو رو ریختن جاهای 18+ و جاهای متفرقه دیگر، اون هم " رویش ناگزیراااا" و اونوقت ما باید از بی مُو شدن ِ کـَله بنالیم. هی خرج ِ مو بکنیم و بکاریم و هی منتظر رویشش باشیم.


پ.ن: بازتاب مشکلات " ماهوی" و گاهی سببی، جزء بیشمار وظایف ِ خطیر این جانب می باشد ( محض روشن شدنتون گفتم).


سوء اسهال!


تا حالا دچار سوء تفاهم شدین؟! خیلی بده... از اسهال هم بد تره، چون راهی برای دفع اون همه نگرانی که دچارش شدی و دچارش کردی نیست.


+ خوش حالم که گفتگو رو برای دفعش گذاشتن!

++ خوش حالم که همه چی فقط سوء تفاهم بود و نه واقعیت.


به عمل کار بر آید...

سال 83 و ورود من به دانشگاه مصادف بود با ورود دومین گروه از دانشجویان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آستاراخان روسیه به دانشگاه مازندران برای گذراندن یک ترم در ایران.

شرح آشنا شدن و دوست شدن و صمیمی شدن ِ چند نفر از ما با این دانشجوها که هفت نفر بودند بماند، القصه، جوری شده بود که در هفته، چند شب رو یا ما پیش اونا بودیم یا اونا پیش ی ما.

این رفت و آمدها، یک سری جرقه توی سر ِ هر دو گروه( ما و روس ها!) زد برای یاد گرفتن زبان آن دیگری. یکی از این اخوی های روس (به اسم تولیک)! که بسیار مستعد بود و جذاب (خوشتیپ یا خوش لباس نبود، فقط انگار که مهره ی مار داشت!!) به شدت به زبان کردی علاقه مند شد و به صورت جدی با ما نشست و روی این زبان کار کرد.

ما هم گفتیم چیمون از این خوک( خودشون بهش میگفتن خوک، به خاطر بینی و صورت ِ خاصش) کمتره؟! میشینیم روسی یاد می گیریم.

تق و لق یه چیزایی یاد گرفتیم اما تا اومدیم راه بیفتیم ترم تموم شد و اونا مجبور شدن برگردن روسیه.

بماند اون شب آخر که مثل عشاق پیش هم بودیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم و بغضی که لحظه ی وداع گلومونو فشرده بود...

تولیک رفت روسیه و تز دکتری شو روی فرهنگ و زبان و ادبیات کردی نوشت و ما تو ایران پرسشنامه هاشو پر کردیم و بعد ِ دو سال به من زنگ زد و کردی با هم حرف زدیم. یک زبان ِ عاری از لغات زبان های دیگر.

اما من... همان چند کلمه را هم که یاد گرفتم فراموش کردم.

همینه که اونا شرق شناسای بزرگی میشن و ما... بماند.

یکی دو سال پیش شنیدم تولیک داره روی زبان ژاپنی کار میکنه.

یه بار توی راه برگشت از دانشگاه به خوابگاه که راه ِ طولانیی بود بهم گفت فلانی! من برام ثابت شده که همه چیز با پشتکار وتلاش دست یافته نیه(اینارو با زبان فارسی برام میگفت).

تولیک با کارمندای دانشگاه هم با گویش طبری (که خاص استان مازندران) صحبت می کرد...


+برای خودم متاسف شدم، به هر دلیلی!


برای متفاوت دیدنِ بعضی ها، شستن چشم ها به تنهایی کافی نیست


 لازمه بعضی آدم ها خودشون رو بشورن تا ما یه جور ِ دیگه ببینیمشون.


خطی خوش برای ما بــِنــِگار ای همراه...

یک جایی از جرج اورول خواندم که نوشته بود: من می نویسم برای آن که نوشته هایم خوانده شود.

این یعنی اهمیت مخاطب برای این نویسنده ی بزرگ که اسم او برای ما با "قلعه حیوانات" و " 1984" عجین شده.

حالا این در همینجا بماند!

در دو زمان متفاوت، اتفاقی، آمار بینندگان وبلاگ را دیدم و متوجه شدم در فاصله ی یک شبانه روز چیزی نزدیک 400-300 نفر ورودی به وبلاگ داشته ام.

فرض را بر این میگذاریم که نیمی از این تعداد کنجکاوانه آمده اند این جا و دیده اند که هیچ چیز به درد بخوری ندارد و برگشته اند!

می ماند نیم دیگر که این بار هم فرض می کنیم نیمی از این نیم دیگر ِ هم اصلا چیزی در راستای عرایض بنده نداشته اند که بگویند. می ماند آن نیم دیگر که "احتمالا" خوانده اند و " احتمالا" چیزی هم داشته اند که بگویند ولی سکوت را ترجیح داده اند، به هر دلیلی که بوده بماند اما حرف من این است که شمایی که می آیید و می خوانید، کامنتی هم بگذارید. حداقلش این است که من هم به وبلاگ شما(بر فرض داشتن وبلاگ) خواهم آمد و این چنین دوستی ها آغاز می شود.

تصور کنید چه زیباست این دوستی های بی شیله پیله...

دیگر از این بگذریم که شما دل ِ یک جوان! را با دیدن کامنتدانی پُر بارش شاد می کنید و آن وقت است که امید دارم یک در دنیا و صد در آخرت دچار ِ حالت " خوش حالی" بشوید که این "خوش حالی" حالتی است "خوش حالت"...

در این مورد خاص شاعر می فرماید:

ای که دستت می رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار


این پست رو نخونید، بی خودی نوشتمش!

دارم زیر و رو می کنم این دنیای مجازی رو ( حقیقت نه مجاز است/ در میکده باز است...)

چرت و پرت زیاد میگم، خیلی زیاد. یکیش همین پستِ قبلی که خُل بازیم گـُل کرد و کامنتدونیشو هم بستم. پستای دیگه هم چرت و پرتن. همشون.

این "همشون" که گفتم واقعا یک جمله است خودش به تنهایی؟!!

دلم یه جایی میخواد و یک نفر که بشینم براش چرت و پرت ببافم، مرموز شم و کنجکاویشو قلقلک بدم و لایه لایه وجودمو ورق بزنه و چیزی دستگیرش نشه. که نمیشه. نمیتونه. آخه من لایه ندارم. یک روکش نازکم مث اون لایه ی ظریفی که روی برگه های پیازه(دیدین؟!)

به من چه که دنیا داره به کجا میره. من خودم وقتی جام مشخص نیست گور بابای دنیا.

داشتم میگفتم. دلم یه شب میخواد و یک... راستی چه خوب می شد سفارش بدی من می خوام یکی با این مشخصات بیاد توو زندگیم. بی کم و کاست با این مشخصات.

بابام رفته کشور دوست و برادر عراق! کردستان عراق. این فصل اونجا الان خیلی باحاله. شب قبلش سر سفره شام به بابام گفتم اگه دختر دوست و آشنا و فامیلی دیدی که دم ِ بختِ و تابعیت دوگانه از یه کشور اروپایی داره رو برام خواستگاری کن. ندیده قبوله. همه یه لبخندی زدن و مطمئنم توو دلشون گفتن اینم یکی دیگه از چرت و پرتاشه، جدی نگیریم. اما جدی گفتم من. لحنم جدی نبود اما خودم که میدونم از خدامه. اکثر اونا علاوه بر تابعیت عراق از یه کشور اروپایی هم تابعیت دارند.

کور از خدا چی می خواد؟!

توو این یه مورد خاص، کور از خدا یه زن با تابعیت خارجی می خواد.

شب جمعه س، صلوات بفرستین برای همه ی متاهلین گرامی...

راستی شب جمعه ی خارجیا میشه شب یکشنبه! باید آپدیت کنم خودمو اگه بابام دست پـُر برگشت.

کنتور که نمیندازه، اصن صدای کیبورد خیلی باحاله وقتی داری تایپ میکنی. از شما چه پنهون اینایی که میشین همیشه پستای طولانی مینویسن رو هم مدح می کنم هم سرزنش. برام جالبه که این همه چیز تایپ میکنن و برامم خسته کننده میشه اون همه حرف. خسته که نه ولی برام جای سواله که چرا این همه؟! حالا می فهمم که سخت در اشتباه بودم.

می خوام توبه کنم. توبه نصوح. حالا این نصوح چی میگه این وسط؟! بیلمیرم.

یاد گرفتن هر زبان ِ تازه یه دریچه ی جدیده به زندگیه آدم. اینو گفتم که توجیهی باشه برای استفاده ی کلمه ی " بیلمیرم".

جدا چه خوبه همینجوری حرف بزنی، بی هدفااااا. فقط کلماتو پشت سر هم بذاری و حال خوشی بهت دست بده از این پـُر گویی.

هرکی خسته شده تا اینجا باز می تونه برای تلطیف فضا، برای شب ِ جمعه ی متاهلین گرامی یه درود بفرسته.

درود و سلام و صلوات هم از اون حرفای همیشگیه. تـَقی به تـُوقی میخوره کسایی حاضرن برای ادای این امر خطیر و البته حسنه.

یهویی چشمه ی حرفام خشکید. جدی میگم. انگار دیگه چیزی برای گفتن ندارم، نه که تا حالا داشتم!!!

حالا دیدین عنوان کاملا زیبنده ی این پست بود. اینو برای تک و توک آدمایی گفتم که خدا زده پس گردنشون و تا اینجارو خوندن.



این است ایدئولوژی

همه چیز گویا است...

هر کس که خودی است می تواند حرف بزند...

هیچ چیز سر جای خودش نیست...

هیچ کس راضی نیست... الا آنان که سر در توبره دارند و ارتزاق می کنند و دنیایشان فقط افکار خودشان است...


اینجا (کلیک کنید) را بخوانید. به خصوص دو پاراگراف آخر را. فقط بخوانید و حرفی نزنید. نه موافق نه مخالف. بخوانید و بیاندیشید. و به یاد بیاورید که : وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا... و یا بیاد بیاورید ماده ی دو (2) اعلامیه جهانی حقوق بشر را... از هر منظری که خواستید به آن فکر کنید و با هر متری که خواستید مترش کنید اما در یک بُعد نمانید!

پ.ن: شاه مست و شیخ مشت و شحنه مست... مملکت رفته ست ز دست.


خودسانسوری

قبلنا اینجا چندتا مذکر هم پیدا می شد که الان دیگه اونام پَر...

خواننده ها همه از بانوان گرامی هستن!

خُب روم نمیشه بعضی چیزارو که قبلن راحت می گفتم بگم!!!

اگه احیانن چیزی نوشتم و به شما بر خورد باید ببخشید، من زیاد نمیتونم خودسانسوری کنم.


شـُر شـُر ِ عـَرق

فصل گرما کم کمک آغازیدن گرفت. با گرما به شدت در ستیزم!

وقتی هوا (فقط هوا و نه چیز دیگر) بس ناجوانمردانه سرد است گله ای ندارم، دوستش میدارم...

و این منم، مردی تنها در آستانه ی فصلی گرم ( فرخ فروغزاد!)