شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

کاشتِ مکانیزاسیون!

زنان شما کشتزار شما هستند پس از هر جا و هر گونه که خواهید به کشتزار خود درآیید و آنها را براى خودتان مقدم دارید... بقره، 223.

کشتزار بودن ِ زنان به جای خود، این از هرجا و هرگونه هم خودش دنیایی داره!

دوست ظریف و نکته سنجی (که این نوشته به بهانه ی گفته ی درخشان ایشون به رشته ی تحریر در اومده) در راستای همین آیه فرمودند که:

بله، ولی الان دیگه با این شرایط اقتصادی، مردا فقط میتونن از زن ها به عنوان فضای سبز استفاده کنن نه زمین کشاورزی...

منم خدمتشون عرض کردم که لطف کردین و چراگاه به خاطر مبارکتون نیومد!


رفت آن سوار کولی...


سیمین ِ زرین فام ِ غزل،

بـــدرود...


+حضور دوگانه ی سیمین بهبانی در وبلاگ ِ محقر ِ من، اینجا و اینجا و این آخری که با چاشنی تلخ کامیست.


بحران بی شوهری!

امروز صبح رفتم پیش یکی از دوستام که طلافروشی داره، 2تا دختر خانوم اومدن و گفتن یه سکه می خوایم. دوستم یه قیمتی گفت که منتهی به عدد فرد می شد و یکی از دخترا گفت لطفا مثلا به جای 3، 2 بگیرید که دقیقا پولشو با این یکی دوستم که همراهمه بشه نصف کرد.

منم ازشون پرسیدم برای کادو می خواید؟

گفتند بله.

پرسیدم حتما یکی از دوستاتون شوهر کرده!!!

جواب دادن بله.

منم گفتم احیانا دوست دیگه ی مجردی ندارید که قصد ازدواج داشته باشه؟!

یکیشون با لحن جالبی گفت ما خودمون مجردیم ( یعنی بحران تا این اندازه؟!)

بهشون گفتم خودتون نه، از دوستانتون، که شما بعدا بیاین خونه مون و یه سکه برامون بیارید!


این پست رو نخونید، بی خودی نوشتمش! (2)

ادبیات فارسی پر است از مشاهیری که ابیاتی نغز و البته پر مغز گفته اند و می توان ساعت ها در آن غور کرد و از آن ها لذت برد. ابیاتی از مجمعوه شعرهایی که به اوج و حضیضت می کشانند و عرش و فرش را رخ عیان می نمایانند...

از آن ابیاتی که همیشه می توان ورد زبان داشت زیاد هستند. استادان به نام هم زیاد هستند که در تارک تاریخ، اسامی همانند سعدی، مولانا و حافظ در آن درخشانند.

اشعار عارفانه ی مولانا و نی نامه ی شروع مثنوی معنوی و ...

یا وقتی که می گوید:

خـُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بـِـنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...

شعری از سعدی با مضامینی اخلاقی که می گوید:

سگی پای صحرا نشینی گزید به خشمی که زهرش ز دندان چکید

تا می رسد به آنجا که 

توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی( که اگر بود میدید چه پاچه ها که گرفته نشده در این دوران!)

و حافظ که می گویدم بخوان:

... هر خدمتی که کردم بی مزد بود و منت

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت...

یا شاعرانی که برای بسیاری از ما شاید گم نام باشند همانند امیر معزی که من دو بیت از یکی از غزل هایش همیشه لقلقه ی زبانم است و آن دو بیت این است:

ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من

تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن

ربع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم       

اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن

....

البته ابیات بسیار زیادی از شاعران کلاسیک همیشه در حافظه ها هست و هر کس به فراخور حال خود به چند بیتی تعلق خاطر پیدا کرده است ولی این باعث نمی شود که از معاصرانی همانند فریدون مشیری و شاهکارهایش و البته شعر کوچهاش و یا شاملو آن گاه که می گوید :

در این جا چار زندان است 

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...

و ادامه ی داستان وار آن که می گوید که:

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام ...

و به آن جا می رسد که می گوید:

مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !

جرم این است ! 

و یا نمی توان به راحتی از بهار ( که ترانه ی مرغ سحرش و اجرای بی نظیر آن توسط محمدرضا شجریان مرغ دل را به پرواز در می آورد) سهراب و نیما ( با ققنوسش که بیداد کرد...) و یا حتی اخوان ثالث که در گوش قاصدک می خواند : 

قاصدک! هان چه خبر آوردی؟

از کجا وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی اما، اما

گرد بام و در من بی ثمر می گردی...

و ده ها و شاید حتی صدها شاعر و هزاران بیت دیگر که در این مجال نمی گنجند همه و همه می توانند ما را به عرش ببرند و این همه گفته شد تا که بگویم که من ِ سرشته شده از گـِل، گاه گداری هم که شده باید با فرشیان هم کلام شوم و چند بیتی نغز را که سروده اند بخوانم و تکرار کنم حتی اگر در اوقاتی هم وِرد زبانم گشته اند از آنها بیابم معانی را...

از این شاهکارها یک مورد را به عنوان مشت نمونه خروار با شما شریک می شوم و چه زیبا سروده اند که:

عمو سبزی فروش، بله

من تـُرب می خوام، بله

تو رو یه رب(ـع) می خوام، بله

من نعنا میخوام، بله

تو رو تنها می خوام

و این چنین ذات آدمی( بخوانید شوخ ِ شب)  آمیخته می شود با آنچه که باید آمیخته شود!


پ.ن: اینم از اون پستاس که ارزش ِ خوندن نداره و صرفا برای این بوده که همه نبودنامو تلافی کرده باشم!


مرگ

پدیده ی مرگ به طور عام و مرگ عزیزان و نزدیکانم به طور خاص چالش ذهنیی به درازای تاریخ برام ایجاد می کنه. این چالش در دو بخش خلاصه میشه، اول اینکه آیا زندگی به این پوچی که آخر و عاقبت همه به زیر خاک می انجامه ارزشِ کردن! داره؟! و دوم اینکه آیا این انسان با این همه دک و پوز و ابر و باد و مه ایی که همگی برایش در کارند می تواند بیهوده آفریده شده باشد و عاقبتش به تجزیه شدن در خاک بیانجامد؟!


+ متولد تیر ماه بود و زندگی، آخرین تیرش را هم که منجر به مرگش شد در تیرماه نصیب کرد.