نمیدونم شما هم این وضعیت رو تجربه کردین که نه چیزی برای گفتن دارین نه برای نوشتن اما می خواین "حضور" داشته باشین؟! الآن من تو یه همچین وضعیتی هستم، یه خلا شاید، یا تهی بودن از هر چیزی!
خیلی وقتا این بیت از مولانا لقلقه ی زبونم، آهنگشو دوست دارم، فکرِ پشت شو می پسندم انگار، باهاش می تونم تا نا کجا آباد برم و برگردم:
خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بــِنماند هیچش الّا هَوَس ِ قمار دیگر
تو جواب یک از نظرا نوشتی همش درد...
واقعا همش درد ...
مرد را دردی اگر باشد خوش است/ درد بی دردی علاجش آتش است!
همه دست به دست هم دادن که ما گوی سبقت را هم از تارکانِ دنیا برباییم هم از "رواقیان"...
هنوز که این خنک اینجاست؟
خنک تر از آنیم که بنویسم...
سلام
البته قبول دارم گاهی اوقات آدم فکر می کنه واقعن ته خطه... اما یه زره دقت که می کنه می بینه خط های دیگه ای مونده... امیدوار باش
فقط می تونم بگم: موفقیت آدم در گرو انتخاب راههاست. از خلاف آمد عادت نتایج غیرعادی بدست میاد.... گاهی خلاف آمد عادت قافله سالار سعادت خواهد بود. همین
بدرود
آدمی به امید زندست...
جای شکرش باقیه که از نوشتن توی این محیط دلزده نشدین. من که گاهی برعکس دلزده میشم. حس اینکه دیگران میخوننت . شبیه عریان شدن روحی میشه واسم...داداشم قبلا یه وبلاگ داشت بعد از نوشتن تنها چند نوشته. عطای وبلاگ نویسی رو به لقاش بخشید حتی وبلاگشو حذفم نکرد فقط دیگه اپش نکرد.
فعلا دلزده نشده ام...
ینی چه چیزی بیشتر از کمبود توجه؟
شاید.
ای بابا بریز اون کلمات رو بیرون...شاید یه حرف دل مشترک باشه...
حرف دل مشترک؟! من معتقدم تمام اشتراکات من و هم نسلان من نه حرف ِ و نه چیز ِ دیگه... همش دردِ.
دقیقاً بله .. ی وختایی هس دوس نداری با کسی حرف بزنی و چیزی بگی ولی دوس داری ی نفر باهات حرف بزنه.
جووووونم آقامون مولانا ینی
ممنون که دقیق ِ دقیق گفتی...
این حس که بخوام حضور داشته باشم رو من همیشه همراه خودم دارم
نمیدونم چیه ولی فک کنم یه جور مریضی داشته باشم آخه تو بچگی کمبود توجه هم نداشتم ولی همیشه دوس داشتم حضورم رو با توپ و تانک اعلام کنم
در رابطه با شعر هم :من بعضی وختا کارایی میکنم که میدونم بعد پشیمون میشم ولی بازم نمیزارم تو دلم بمونه و انجامش میدم
لامذهب بدچیزیه این هوس و لذت انجام بعضی از کارا
فکر می کنم چیزی بیشتر از کمبود توجه باید باشه.