شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

خُنُک

نمیدونم شما هم این وضعیت رو تجربه کردین که نه چیزی برای گفتن دارین نه برای نوشتن اما می خواین "حضور" داشته باشین؟! الآن من تو یه همچین وضعیتی هستم، یه خلا شاید، یا تهی بودن از هر چیزی!

خیلی وقتا این بیت از مولانا لقلقه ی زبونم، آهنگشو دوست دارم، فکرِ پشت شو می پسندم انگار، باهاش می تونم تا نا کجا آباد برم و برگردم:

خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بــِنماند هیچش الّا هَوَس ِ قمار دیگر

نظرات 9 + ارسال نظر
حامد چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 02:19

تو جواب یک از نظرا نوشتی همش درد...
واقعا همش درد ...

مرد را دردی اگر باشد خوش است/ درد بی دردی علاجش آتش است!
همه دست به دست هم دادن که ما گوی سبقت را هم از تارکانِ دنیا برباییم هم از "رواقیان"...

الناز سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 22:35

الناز دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 23:14

هنوز که این خنک اینجاست؟

خنک تر از آنیم که بنویسم...

friend یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 16:02 http://mansiiivakil.blogfa.com

سلام
البته قبول دارم گاهی اوقات آدم فکر می کنه واقعن ته خطه... اما یه زره دقت که می کنه می بینه خط های دیگه ای مونده... امیدوار باش
فقط می تونم بگم: موفقیت آدم در گرو انتخاب راههاست. از خلاف آمد عادت نتایج غیرعادی بدست میاد.... گاهی خلاف آمد عادت قافله سالار سعادت خواهد بود. همین
بدرود

آدمی به امید زندست...

مریم یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 00:33 http://soir.blogfa.com

جای شکرش باقیه که از نوشتن توی این محیط دلزده نشدین. من که گاهی برعکس دلزده میشم. حس اینکه دیگران میخوننت . شبیه عریان شدن روحی میشه واسم...داداشم قبلا یه وبلاگ داشت بعد از نوشتن تنها چند نوشته. عطای وبلاگ نویسی رو به لقاش بخشید حتی وبلاگشو حذفم نکرد فقط دیگه اپش نکرد.

فعلا دلزده نشده ام...

utopia شنبه 24 تیر 1391 ساعت 21:49 http://utopia90.blogsky.com

ینی چه چیزی بیشتر از کمبود توجه؟

شاید.

الناز شنبه 24 تیر 1391 ساعت 15:45 http://life-code.blogfa.com/

ای بابا بریز اون کلمات رو بیرون...شاید یه حرف دل مشترک باشه...

حرف دل مشترک؟! من معتقدم تمام اشتراکات من و هم نسلان من نه حرف ِ و نه چیز ِ دیگه... همش دردِ.

چیستا شنبه 24 تیر 1391 ساعت 12:41

دقیقاً بله .. ی وختایی هس دوس نداری با کسی حرف بزنی و چیزی بگی ولی دوس داری ی نفر باهات حرف بزنه.
جووووونم آقامون مولانا ینی

ممنون که دقیق ِ دقیق گفتی...

utopia شنبه 24 تیر 1391 ساعت 00:52 http://utopia90.blogsky.com

این حس که بخوام حضور داشته باشم رو من همیشه همراه خودم دارم
نمیدونم چیه ولی فک کنم یه جور مریضی داشته باشم آخه تو بچگی کمبود توجه هم نداشتم ولی همیشه دوس داشتم حضورم رو با توپ و تانک اعلام کنم
در رابطه با شعر هم :من بعضی وختا کارایی میکنم که میدونم بعد پشیمون میشم ولی بازم نمیزارم تو دلم بمونه و انجامش میدم
لامذهب بدچیزیه این هوس و لذت انجام بعضی از کارا

فکر می کنم چیزی بیشتر از کمبود توجه باید باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد