وقتی از بانو سیمین بهبهانی در تلویزیون اسم به میان می آید، منم به خودم جرأت میدم و شاهکاری از اشعار ایشون را اینجا میگذارم!
خان را گرفتند
یکی خان بود از حیث چپاول
دوتا مستخدم خان را گرفتند
فلان م.لا مخالف داشت بسیار
مخالفهای ایشان را گرفتند
بده مژده به دزدان خزانه
که شاکیهای آنان را گرفتند
چو شد درآس.تان قدس دز.دی
گداهای خراسان را گرفتند
به جرم اخ.تلا.س شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند
نمیخواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند
غذا را آشپز چون شور می کرد
سر سفره نمکدان را گرفتند
چو آمد سقف مهمانخانه پائین
به حکم شرع مهمان را گرفتند
به قم از روی توضیح المسائل
همه اغ.لاط قرآن را گرفتند
به جرم ارت.داد از دین اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند
به این گله دوتا گرگ خودی زد
خدائی شد که چوپان را گرفتند
به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان راگرفتند
همه اینها جهنم؛ این خلایق
ز مردم دین و ایمان را گرفتند
اها
همون
بردهان ایادی استکبار
آری برادر.
ببخشد اشتباه چاپی بوده
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشت است
البته ربط زیادی به پست نداشت
ولی گفتم که فقط گفته باشم وهم چنین مشتی باشد بر دهان بالا نشینان
مشتی بر دهان ایادی استکبار بود دادا جون...
مایه ی اصل و نصب در گردش دوران زر است
عاقبت خون می خورد تیغی که صاحب گوهر است
دود اگربالا نشیند کسر شاءن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد وانگهی او بالا تر است
آهن و فولاد هر دو از یک کوره آیند برون
یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است
شصد و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک ل
جالب بود، ممنون.
ولی چرا مصرع آخر ناقصه؟!
اگر یار تورا بینم به خلوت
همی گویم بر او ای بی مروت
گریبانش زدستت چاک چاکو
نخواهد دوخت شوخی تا قیامت
اگر یار مرا دیدی به خلوت
دگر بارش بگو ای بی مروت
گریبانم همی خوردست پینه
بباید دوخت زخم ِ هر مصیبت!
شب شعر برپا باشد و ما نباشیم حاشا و کلا
شوخیا گویا هنگام دعا نومودن درها ی حاجت را گشوده بودند ای کاش حاجتی نیز از برای خویشتن مسئلت مینومودیم باری یه هر جهت
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
عزت زیاد
در راستای جوابهای همین جوری...
اگر یار مرا دیدی به خلوت
بگو ای بیوفا ای بیمروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو
نخواهم دوخت تا روز قیامت
و
شیرمردی بدم دلم چه دونست
اجل قصدم کره و شیر ژیونست
ز موشیر ژیان پرهیز میکرد
تنم وا مرگ جنگیدن ندونست
چه شعرکده ای شده اینجا. . .
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
. . .
این شعر از مصادیق بووووق هستش!
از همون اول نامحرمانند که نمایانند: عاطفه، شقایق، شکوفاست(که خیال کردی من نمیدونم همون شکوفه اس!)، دریا ...
خدایا توبه!
شوق پرکشیدن است در سرم قبول کن
دلشکستهام اگر نمیپرم قبول کن
این که دور دور باشم از تو و نبینمت
جا نمیشود به حجم باورم، قبول کن
گاه، پر زدن در آسمان شعرهات را
از من، از منی که یک کبوترم قبول کن
در اتاق رازهای تو سرک نمیکشم
بیش از آنچه خواستی نمیپرم، قبول کن
قدر یک قفس که خلوتت به هم نمیخورد
گاه نامه میبرم میآورم، قبول کن
گفتهای که عشق ما جداست، شعرمان جدا
بیتو من نه عاشقم، نه شاعرم، قبول کن
آب . . .
وقتی آب این قدر گذشته از سرم
من نمیتوانم از تو بگذرم، قبول کن
...
یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذز کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم . نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق؟ ندانم . نتوانم
...
اسم شهر ما هم که اومده تو این شعر... خوشمان آمد
فقط همونجای شعرشو خوندم... اصرار نکن اصلا حسش نیست:(
افسرده شدم از پست پایینی... یه چیز خوب بگو از مملکت!!!!!!! حتما گشتی نبود نگردم نیست:( ای بابا
وکالت نبود همون قضاوت بود که... :دی اصرار کردن اما قبول نکردم گفتم نمی رم زیر بار این مسئولیت سنگین :دی
همین
چشمتان روشن ;)
اصراری در کار نیست، همینکه اونجای!!! شعر رو هم دیدی غنیمته
ما آخرش نفهمیدیم وکالته یا قضاوت؟!! نمیدونیم ستوده ای یا عبادی؟;)
بسیار عالی هم خان شما هم عزیز پسرک
حالا که محفل شاعرانه س ما نیز شعری زیبا را کپی پیست مینمائیم که یه جورایی به هر دو شعر ربط داره
دیگر دل من با دلتان کار ندارد !
با بی خبران حال کلنجار ندارد !
درهروله فریاد انا الحق زدم از شوق
کو غیرتتان شهر شما دار ندارد ؟ !
عمری است که بی همسخنی چاه نشینم
این یوسف گمگشته خریدار ندارد !
باید شبی از شهر شما رخت ببندم
شهری بروم کین همه دیوار ندارد !
نفرین به چنین شهر که در آن همه خوابند
نفرین به چنین شهر که بیدار ندارد !
. . .
ماه است و من و غربت احساس غریب ِ
یک شاعر ِ پر درد که سیگار ندارد
درماتم من شروه بخوانید که مرده است
هرکس که دلی دارد و دلدار ندارد
(صادق فغانی)
شب شعرتان مستدام
ممنون از این شعر زیبا.
نام نگذاشتید... بذارید اسم من درآوردیه "فغان نامه" را انتخاب کنم براش...
فغان نامه ی فغانی!
بودنت مستدام.
چی بگم؟؟همه چیز رو که ایشون گفتند...
و چه گفتنی...
اینو خیلی دوست میدارم منم:
تا ابد بغضِ منِ تبزده کال است عزیز
دیدن گریه ی تمساح محال است عزیز !
تا شما خانه تان سمت شمال ده ماست
قبله دهکده مان سمت شمال است عزیز
پنجره بین من و توست، مرا بوسه بزن
بوسه از آن طرف شیشه حلال است عزیز !
ما دو ریلیم به امید به هم وصل شدن
فصل گل دادن نی ، فصل وصال است عزیز !
ماه من ! عکس تو در چشمه گل آلود شده
عیب از توست !…ببین ! چشمه زلال است عزیز !
دام گیسوی تو بی دانه شده ، می فهمی ؟!
امپراطوری تو رو به زوال است عزیز
عشق این نیست که بر گردن من حلقه زده
اینکه بر گردنم افتاده وبال است عزیز
چار فصل است دلم منتظر پاسخ توست
لعن و نفرین به تو و هرچه سوال است عزیز
البته ربطی به موضوع شعر پست تو نداره ولی اگه نمی نوشتم تو دلم میموند. . .
اجازه بدین ما هم دوستش بداریم ...
خوب کاری کردی گذاشتی، چون من اینجارو واز (همون باز) کردم که حرف کسی رو دلش نمونه! باور نمیکنی؟! اگه باور میکنی که هیچ ولی اگه باور نمیکنی باور کن...