شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

شوخی های شبانه

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زنده گی نشستم

تاخیر مثنوی!


بودن در محیطی چون وبلاگستان برای کسی که می خواهد ته مانده های وجودش را که از خودش هم هست عرضه کند، غنیمت بزرگیه. اینجا دوستان و همراهانی پیدا خواهی کرد که بهتر از آب روانند و میایند و میروند بدون هیچ چشم داشتی. همین خصوصیات و خصوصیات ریز و درشت ِ دیگه ای آدم را وادار می کند که بیاید و بنویسد و بخواند. من هم از آن دسته آدم هام که دوست دارم هم بخوانم هم خوانده شَوم و این به نظرم امر ِ عجیب غریب و یا منفیی نیست، چون موجبات تعامل را برای ما به وجود می آورد.


پ.ن: برای یک مدتِ نامعلومِ کوتاه(شاید در حد ِ 10 روز!) من از این امتیازات ِ وبلاگستان به احتمال ِ زیاد محروم خواهم شد(بنا به شرایطی که در پیش است) و این را نوشتم که بدانید من به یادتان هستم و خواهم آمد. سیستم نظرخواهی هم باز خواهم گذاشت تا حداقل دوستانی که خواهند آمد چشمشان به جمالِ دوستانِ دیگر روشن بشود.



دوستش دارم و دلتنگشم


خواهرم یه دختر کوچولو داره که من صداش می کنم "سانی جون"، اسمش "سانا"س. هیشکی مث ِ این فسقلی نمیتونه جام ِ وجودمو از دوست داشتنش پُر کنه. گاهی وقتا از هرچی و هرکی که دلزده می شدم و می شوم به سانا پناه می برم! یک دقیقه با سانا بودنو به دنیا نمیدم، گاهی با خودم فکر می کنم که این همه محبت چرا؟ اما دنبال ِ جوابش نیستم، واقعا برام مهم نیست، همین که هست و من از ته دلم دوسش دارم برام بسه. الآنم که ازش دورم و دو ماهی هست ندیدمش دلمو خوش می کنم به صدای پشت ِ تلفنش که اونم به زور نگهش می دارن که با من حرف بزنه، و همچنین به عکسایی که ازش دارم و نگاشون می کنم. یه عکسشو الآن گذاشتم بک گراند گوشیم، دوای دردِ منه انگار، تو اوج ِ ناراحتی و ناامیدی دیدنش لبخندرو  رو لبام حک میکنه و بعدش بوسه ای که همیشه صفحه ی موبایلمو خیس می کنه...


این همه رو گفتم گه بگم دلتنگشم.



سرطان زاده


اولین تیر را، اولِ تیر نوش کردم.


پ.ن: زاده ی اول برج سرطان و نوش کننده ی اولین تیر ِ زندگی در اول تیرم.



متحجر


متحجر تر از آنیم که بپذیرم تحجر چیز ِ بدی است... تحجر را دوس دارم چون

 آغوش ِ بازت برای دیگری را سنگ سار می کند.


پ.ن: جمله ای برای آینده ام.



جمعه نگاشت بی هویت


من بیمارم. شک ندارم مرضی که گرفتم لاعلاج است. لابد می پرسید چرا؟ دلیلش را نمی توانم توضیح بدهم. اما اعتمادی که به خودم دارم این حس را در من تقویت کرده. اولین بار که در تختم می لولیدم و از درد به خودم می پیچدم را خوب یادم است. سه ماه بیشتر نداشتم. تولد من دقیقا بیست و سه سال بعد از زاییده شدن فرزند چهارم پدر و مادرم که اتفاقا خودم بودم، هست. وقتی این قضیه برایم پر رنگ می شود که حس خلا متراکمی را تجربه می کنم. بودن یا نبودن، مساله فرقی نمی کند، مهم این است که احساس یک عنصر اضافی بودن را داری، حال چه باشی چه نباشی. اما باید اعتراف کنم که در نبودن لذتی هست که در بودن نیست. برای من نبودن است که به بودن جلوه می دهد. جلوه ای ابدی و پایدار. هنوز اولین باری که دیدمش برایم اتفاق نیفتاده اما فهمیدنش برایم عادی شده. عادتی فرساینده... فروکاهنده...


پ.ن: داستانکی بی هویت بود که نگاشته شد.



خاطره (بدون ِ ! یا ؟ و یا حتی ؟!)


برگی از خاطراتم در سال 1414 هجری شمسی.


یادم میاید اولین باری که از یک دختر درخواست ازدواج کردم بیست و ششم مهر ماه سال 1399 بود و اولین ازدواجمم اول تیر 1403 (دقیقا زاد روز ِ 38 سالگیم) بود.




لذت های حال بهتر کن!


یه سری کارای کوچک هست که مهم نیستن ولی وقتی آدم انجامش میده حالش بهتر میشه (البته چون من حالم بده از این جمله استفاده کردم!). می خوام چندتا از این کارا رو که امروز انجام دادم بگم:

امروز یه سر رفتم دانشگاه، باغبون ِ دانشگاه داشت آبیاری می کرد، شلنگش خیلی دراز بود این طرف گیر کرده بود خودش اونطرف، هر کاری می کرد نمی تونست خلاصش کنه، منم با اشاره بهش گفتم من درستش می کنم و کردم.

یه پیرمردِ اومده بود دانشگاه دنبال ِ ساختمون اساتیدِ یه گروهی می گشت، از یه پسر ِ پرسید اون زیاد دقیق آدرس نداد، من کاملا خودجوش راهنمایی دقیقش کردم.

چند روز پیش به یکی از کارگرای سلف سَر ِ یه موضوعی تذکر دادم و یه کم بهش توپیدم، امروز دیدمش و گفتم من چیزی تو دلم نیست، از من ناراحت نباش!


پ.ن: دنبال ِ بهانه می گردم برای شاد بودن.



شرعیات!


اگر شنیدید که نرخ تورم بنابر آمار رسمی 22 درصد است و شما نعره ها از پس و پیش زدید نگران نباشید، وضویتان باطل نمی شود چون اگر با این شرایط، وضع ِ مردم خوب است پس با آن شرایط هم دیگر وضو باطل نمی شود.



بازْ تولید ِ ملی!


سالِ بازْ  تولید ِ ملی؛ سالی که حماقت، بازْ  تولید شد؛ سالی که فلاکت، بازْ  تولید شد؛

 سالی که فضاحت، بازْ  تولید شد و بالاخره سالی که ایرانی، بازْ  تولید شد.



طبق ِ آمار!


طبق ِ آماری که من شنیدم و دیدم، درصد بزرگی از فضای نت و وب سایت های جهانی، سایت های پور*نو و صکص هستند... آماری که خودم بهش دست پیدا کردم و درصدد افشاش هستم اینه که اگر توجه کرده باشین چیزی در حدود شونصد درصد وبلاگ های ما ایرانیا صحبت، گله و ...  از عشق و عُشاقمون ِ!


درصدد ِ هیچ نتیجه گیری بر نیاید لطفا.

با تشکر، اداره ی طبق ِ آمار.




سکوت برای چه؟


در آموزه های ما آمده که وقتی عصبانیت بر ما غلبه می کند، سکوت اختیار کنیم!

به نظرم خدا همیشه عصبانی است.



ایدئولوژی توالت!


از قدیم الایام، حالا یا به شوخی یا به راست در میان ما ایرانیان توالت جایی برای فکر کردن هم به شمار می اومده ولی اینکه بشه از خود ِ توالت و سیفون یک فکر یا ایدئولوژی بیرون کشید امر ِ غریبیه برای ما. اینایو که نوشتم قابل فهم نیست مگر آنکه نظریه "رابطه ی ایدئولوژی با توالت"  که به تحلیل و واکاوی در مورد ِ نوع ِ فرهنگ ِ تفکر، و بازخورد ِ آن در توالت های سه کشور آلمان، فرانسه و آمریکا را مورد ِ مطالعه قرار داده باشیم. اسلاوی ژیژک این نظریه را ارایه کرده است.


بعد از خواندن این نظریه و آشنایی مختصر با آن، شما فکر می کنید چگونه می توانیم این نظریه را به توالت های سنتی موجود در ایران تعمیم داد؟!



پاهاتو بیار ببینم!


قبل از هر کاری لطفا اینجا را حتما بخوانید!


مکالمه ی بین دختر پولدار و نامزدش:

دختر: عزیزم دوسم داری؟

پسر: این چه حرفیه؟ بله که دوست دارم!

دختر: عزیزم جوراباتو درآر و پاچه هاتم بده بالا... حالا بگو دوسم داری؟

پسر: آخه جورابام بو میده!

دختر: اشکال نداره.

پسر: باشه قبول ولی یه خورده برو عقب چون من این جور وقتا ناخودآگاه پاهام بد جور تیک دراه...


پ.ن: من یک خواهش از این آقایان کارشناس دارم که تورو جون هرکی دوس دارین دیگه از پاچه بالاتر(یه کم بالاتر از بالاتر!) نیاین که دیگه سایتای خبرگزاری ما از گفتنش معذور می مانند و ما در جهل مرکب خواهیم ماند... با تشکر!



پوچ انگاری ها و فلسفه ی زندگی من!


1- وقتی صحبت از سربازی می شه و اینکه باید 2 سال تمام بیگاری کنم  گُر می گیرم از این همه ظلم و به خاطر ِ بعضی محذورات اخلاقی نمیرم که عضو بس*یج بشم تا بلکم چند ماهی از خدمتم کم بشه، اما گاهی این فکر با اطمینان از غلط بودنش مثل خوره به جونم میوفته که کدوم محذورات؟! که چی بشود مثلا؟! گور ِ بابای همه ی محذورات، بچسب به همین جماعت مردمی! و چند ماهی که از عمرت تلف میشه رو نذار بشه.

2- هر وقت که میرم سرویس بهداشتی خوابگاه و میبینم که داره از شیری آب چکه میکنه شیرو محکم می کنم و از هدر رفتن آب جلوگیری می کنم، اما امشب این کارو نکردم، عمدا نکردم. این فکر به ذهنم  اومد که چی مثلا، شیرو ببندم که مملکتم از این خرابتر نشه؟! به من چه آخه؟! گور ِ بابای... .

3- خیلی سعی می کنم که از دروغ دوری کنم، معمولا هم می کنم، اما چند وقت پیش دروغی گفتم که بزرگتر از اون چیزیه که فکرشو بکنید، دروغی که از یک جریان که داره ذره ذره آبم می کنه شاید خلاصم کنه. هیچ توجیهی براش ندارم اما با این حال زیاد از این کارم ناراضی نیستم هرچند هر از گاهی به خودم نهیب می زنم که دیگه هیچی نگو مرتیکه، دستت رو شده برام، فقط شعار میدی و بس!


پ.ن: پر میشم از این تضادها، تضادهایی که به مرحله ای می رساندم که دیگر هدف وسیله رو برام توجیه میکنه، می ترسم از ادامه پیدا کردن ِ این روند چون تبدیل به موجودی خطرناکم می کند.



!?It is dangerous here


پست قبلی تابو شکنی نبود، یه درد دل بود، درد دلی که خیلیارو شاید از وبلاگ بپرونه و یا اینکه خیلیا که میان اصلن کامنت نذارن! به هرحال، گفتم انسان به خاطر ذات ِ اجتماعی بودنش دوست داره دور و برش شلوغ باشه و من هم قاعدتن از این قاعده مستثنی نیستم و خواستم یه پست جدید بذارم که از اون بحث دور شده باشیم، که نشدیم ظاهرن.



صکص ِ شبانه


بدون واهمه و به دور از لفافه از حس ِ الآنم میگم، " دلم صکص* می خواد"


* واژه ی تبدیل شده ی همان که می خوایم و اون وقتی که باید باشه نیست!



آرزو بر جوانان عیب نیست


دلم همسری می خواهد که از ته دل، و نه تحت تاثیر من یا جو روشنفکری(من و روشنفکری دو امر منفک از هم هستیم!)، وقتی به او کتابی هدیه می دهم، بگوید " این بهترین هدیه ای بود که بهم دادی" ...


پ.ن: شاید من پیچش مو می بینم و شمایی که می خوایی زود قضاوت کنی، فقط مو!

شوتی گری و شوتی انگاری!

یارو استاد ِ دانشگاه تو فقه و الهیاتِ، سر ِ سفره شام خواهرمو صدا میزنه که چرا ارشد امتحان ندادی و از این حرفا(خواهرم لیسانس روانشناسی داره و معلم پایه ابتداییه!)، خواهرم جواب میده که دیگه نشد و گفتم بچه هام حداقل یه خورده بزرگ تر بشن(دو تا خواهر زاده دارم، یکیشون 5 ساله و اون یکی 1.5 ساله)... خواهرم که میره استاده افاضات می فرمایند و از مشاهیر و بزرگان روانشناسی برای ما توضیح می دهند و لابلای کلام چون دُرّشان از روانشناس بزرگ اسپیوزا می گن!!!

بابا درسته شما استاد و ما علاف، شما دکتر و ما شُتر، شما فلان و ما بهمان، ولی دیگه خفه مون نکن با این خطابه های غّراتون تورو به خدا... آخه تو این دنیای درن دشت کی اسپینوزا رو با علم روانشناسی میشناسه که شما شناختین و دارین مارو هم می شناسونید؟!

درسته اون بالا بالا ها هستید ولی دیگه به هر قیمتی که نباید مجلس رو در دست گرفت و اسب فضاحت رو تو میدان بلاهت راند!

چه گویم؟!

بی هیچ انگیزه ای چشم چرانی می کنم و می بینم و می بینم و می بینم...

من شبیه کیَم؟!


رفتم کتابخونه که یه کتابی بگیرم، پشت سیستم داشتم سرچ می کردم که پسره بغل دستیم که اونم داشت پشت یه سیستم دیگه سرچ می کرد و در حالی که به مونیتور روبروی خودش خیره شده بود بهم گفت "شما شبیه دانشجوای خارجی هستین که آدم تو فیلما می بینه" واعجبا!

حالا به نظر ِ شما قیافه ی من که شبیه خارجیاس چطوریه؟! خودم بهتون میگم، یه آدم دیلاق ِ ریشوی ژولیده رو تصور کنید، من همینجوریم.

باور کنید بدون ِ اغراق بود این تعریفایی که از خودم کردم، چون اصولا بدم میاد از خودم تعریف کنم! آخه چه معنی میده تو که شبیه خارجیا باشی و به عالم و آدم فخر بفروشی؟!



پ.ن: استنتاج منطقی که میشه از این خاطره ی سیم ثانیه ای گرفت اینه که دانشجوای خارجیی که ما تو فیلما می بینیم همه ریش و پشم دارند.


یکی دیگه نوشت: شما قیافه ی مجازیه منو بگید. اینکه مثلا شبیه چه جونور ِ خارجی یا حتی داخلی هستم؟!


14 میلیون زن ذلیل!


در این که گروهی از مردان هستند که به طور کامل تحت سلطه ی زنانشان می باشند شکی نیست(نمونه هایی که خودم شاهد بوده ام گویای این نکته می دانم) اما آیا واقعا در شرایط کنونی جامعه این امر غالبیت دارد که از آن نوشت؟ آیا واقعا پرداختن به چنین امری ضربه به جنبش فمنیست ایران است؟ آیا نباید به طرح موضوعی که در جامعه موضوعیت دارد پرداخت؟!


پ.ن: جلسه نقد کتاب «زن ذلیل: زنان سلطه جو، مردان سلطه‌پذیر»  در انجمن جامعه شناسی ایران(بر روی اسم کتاب کلیک کنید!)، جالب است... حوصله داشتید حتما بخونید.



نیچه!


گریه کردنِ نیچه بعد از شلاق زدنِ اسب توسط کالسکه چی رو به یاد دارید... 

آخرش که چی آقای نیچه؟! 



پ.ن: همین نیچه آخر عمری دیونه شد. 



خود استفهامی!


حتما که نباید چیزی گفت یا نوشت، خودتون بفهمید دیگه.



سیزیف ِ درون


چند سالی هست که این حس رو دارم، اما این چند ماه ِ بیشتر شده؛

حس و حال ِ سیزیفُ دارم.



...


انگار، من زنده به آنم که یک لحظه روی آرامش را نبینم.



پ.ن: دلیل ِ خاص ِ آنچنانی نداره، حال ِ عمومیم اینو میگه!


استفتا!


خصوصی ترین و لذت بخش ترین حالتم را بدون ِ بودن ِ تو تجربه می کنم؛

تویی که حتی نمیدانم چه کسی خواهی بود.



مادر


مادرم را دوست دارم، بی آنکه همانند اُدیپ عقده ای باشم.



پ.ن: دوست داشتم از مادر بنویسم. فقط همین.



اِسپَندم، اِسفَندی


اولِ اسفندِ، نه من خونه ام، نه اینجا خونه اس! بَسم نیس؟! دوری گاه و بیگاه تو این 8-7 سال اَمانمو بریده. به طور متوالی نهایت بتونم 4-3 ساعت بخوابم،

که اونم تو 24 ساعت یک بار تکرار میشه.



منافع ضرر


صالح بن قدوس گفت:

هیچ حال نیست که درو امید نفعی نباشد.

شخصی گفت: اگر مردی را به یک دست بیاویزند، در آن چه حال باشد؟

گفت: زیر بغلش عرق نکند!



پ.ن: کپی شده از اینجا.

به ف*ا*ک رفتن ِ شبانه


از همه دنیا خستم. نه یکی، نه دوتا، چندتا مشکل که هرکدومشون بسه واسه اینکه زمین گیرم کنن سرم هجوم آوردن... خیری ندیدم از این دنیا، خستم، تا دلتون بخواد خستم.

زندگی ما مثل ِ مردگی ماست، دیگه نمی دونم مرده بودنمون زندگی هست یا نه؟!



پ.ن: اومدم پست بذارم چشم به این وبلاگ افتاد! که چی آخه؟ وابستگیه اینجوری که چی بشه آخرش مثلن؟! ناگفته نماند از ته دلمم آروز کرد که یکی تو این لحظه برای من اینجوری باشه!